۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

و من ديگر نمي توانم طعمتنفس آسمان را بچشم...براي باد كردن ديافراگمم به نفس نياز دارم.امروز بوي عطرم خفه ام مي كرد...سرم را از پنجره بيرون بردم...خدايا هوايي نبود.بوي روزغن سرخ كردني و پياز داغ با اگزوز قاطي بود و من حس كردم كاشكي آبشش داشتم. اما شايد اگر دود شش داشته باشيم راحت تر نفس بكشيم...تنها حقي را كه بايد براي ادامه ي حيات داشته باشيم تنفس است...ومن ديگر حتي اين حق را هم ندارم...سرم به دوران مي افتد و با نان نداشتن پدر بغض مي كنم.شام روي ميز سرد مي شود و انگشتانم روي شستي هاي پيانو مي لرزد و من به ضربان قلبم فكر مي كنم و با آن آكورد مي گيرم و ديگر نمي نوازم چون نفس هاي بريده ام امان نمي دهند و از خجالت سرخ مي شوم كه گران بود و دوبلوري كه راننده ي تاكسي بود و دختري كه تازه عاشق شده بود و كسي كه عاشق كسي بود كه عاشق من است و من دل كسي را از عشق زيادم مي شكنم و من تنهاي تنها در هواي منجمد كننده ي رويايي پاييز من دود را از خودم دور مي كنم و به عطر پر كلاغي فكر مي كنم كه جز خاك بوي عشق هم مي دهد...از معاشقه ي ديشبش!و من در نهايت سرما دستهاي بي حسم را در دهان فرو مي كنم و آرام به فصل من فكر مي كنم پاييز بارنگي جديد...رنگي سرخ...شايد به رنگ مايه ي حيات در رگهامان!شايد به اسم خون!
.................................
آخ اين بيتر مون كه ما رو از خجالت سرخ كرد.
ديگر پليسي در شهر نيست...هركاري دوست داريد بكنيد...همه ي آنها در حال آماده باش هستند!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

13 نحس بود ولي 16 نحس نيست

آخ كه 13 نحس بود و من باور نداشتم و كسي هم وقت نكرد برايم آيت الكرسي بخواند شايد فرجي شد...نه...من به دندانهي تو فكر مي كنم كه از خشم برهم مي فشرديشان و به دختري نگاه مي كردي كه از ضربه ي باتوم چيني تو نقش بر زمين به دندانهاي تو نگاه مي كرد و تو در مغز منجمدت به چه فكر مي كردي؟به اينكه مرا بكشي يا ببري و فتح المبينم كني؟چه در سر داشتي كه چنان با كينه مرا مي زدي در حالي كه من نور عروج عزرائئيل را بر بالين خود مي ديدم؟درباره ي دختر 16 ساله اي كه در برابر ضربات تو باتعجب نگاهت مي كرد چه فكر مي كردي؟درد مي كند ولي خوب مي شود!كبودي ها هم فراموش مي شوند ولي خدايا اين چه گياهي است كه در درونمان رشد مي كند و به درخت تنومندي تبديل شده است؟نگو كه كينه نام دارد!ولي باز هم باديدن سيل عظيم و خروشان مردم خشمگين تسلي خاطر بود و من دردها را زود تر فراموش كردم ولي چه حسي است كه دانشگاه را در اوين برگزار مي كنند؟چه بر سر اين جوانان بي گناه و دردمند مي آيد در قزل حصار و پاسارگاد؟تا كي بايد شبها در برابر در بزرگ اوين صداي خروش الله و اكبر شنيده شود؟تا كي مادران بايد اشك بريزند و كودكان ضجه بزنند؟با اين همه باز هم يك قدم ديگر نزديك شديم...صداي پاي پيروزي را مي شنوم كه پشت آن آزادي عروج خواهد كرد و ما پشت آن دو نماز خواهيم خواند...و قدم بعدي روز تولد من است...روزي كه براي نام بزرگش خيابانيست سبز...16 آذر كه نحس نسيت!
........................
دستبند سبزم با زخم شدن دستم گم شد...مامان گفت نذرت اد
ا ميشه!