۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

عشق با طعم واژه و نیچه و حسرت،با بوی camel نیم سوخته

شبی که بهش فکر کردم رویام شد،به هر کی می گفتم،می گفت این یه کابوس،ولی چیز قشنگی بود،اونقدر که تو 6 ماهی که روش کار می کردم پیر شدم...وقتی تموم شد نوشته بودمش که فقط اون بخونه،همه خوندن جز اون،گفتم ملالی نیست،آرزوهام همشون دارن تبدیل می شن به حسرت،اینم روش،تا اینکه یه روز معجزه شد،وقت داشت و اومد تا ببینیمش،بعد از چندین ماه،اومد و تو نگاش برقی بود که دوباره یه امید واهی بهم داد.اون از کلاس فرانسه می گفت و من داشتم به ضربان قلبم گوش می دادم،اون از رئیس موسسه ی سفیر می گفت و من در حسرت لبخندش...آخرش منتظر بودم خدافظی کنه و مثل همیشه بره،نگام کردو گفت باهم بر گردیم خونه،معجزه هنوز تموم نشده بود...فهمیدم اون چیزی رو که براش نوشته بودم رو خونده،همونی که توش از خونم مایه گذاشته بودم.گفتم چرا عوض شدی؟گفت کی؟من؟ گفتم دیگه خودتو نزن کوچه علی چپ،خندید،باورم نمی شد،گفتم می خوام با فندکت خود سوزی کنم،کفت ماشین بنزین داره بذار یه گوشه پارک کنم...گفت سایه از سهیل چی می خواد؟گفتم مسیری که چند ساعت با هم همراه باشن،گفت اگه سایه بره آزادی،سهیل بره نیاوران چی؟گفتم همون چند ساعتی که با هم تو میدون شهرک هستن خودش غنیمت،اون از 4 سال پیش گفت و من به 8 ماهه آینده فکر می کردم،اون از وابستگی گفت و من به دلبستگی فکر می کردم،بهش گفتم سایه چه حسی به سهیل داره،قرار شد دفعه ی بعد اون بگه که سهیل چه حسی به سایه داره...اون رفت و من موندم با کوله باری از رویاهایی که همگی تبدیل به حسرت می شن،رفت و چیزی نگفت و من تو 8 ماهه آینده فقط به شبی فکر می کنم که رفتیم گالری تقوایی،بعد این چند سال حسرت،این 8 ماه هم روش.هنوز سایه منتظر بدونه که سهیل هم چیزی راجع به سیگار و جنگ و عشق و نفرت و رویا و توهم و آرزو و حسرت می دونه؟سهیل هم تا حالا هوس عرق...خارشتر کرده؟فیلم مارنی رو دیده؟ولی دیگه از امروز تو خیابون دنبال ماشینای 206 نقره ای می گردم،نه آبی...