۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

عشق ابدی می شود یا برین تو عشقت!

عشق به ابدیت می پیوندد،تنها می شوم،با اشکهایم پرواز می کنم،با شکستهایم صعود می کنم،توهم بیداد می کند و من دلتنگ می شوم،خون به پا نمی شود،خورشید به دور زمین می چرخد و بازگشت به سوی او نیست،تناسخ نه...حماقت است،عقل را می آزمایم و دیوانه می شوم،رها می کنم همه چیز را،پول پارو نمی شود و ما می مانیم،حسادتها طغیان می کنند و راه ها بیراهه می شوند و بن بستها بسته تر،ابر است اما باران ندارد،می گفت از بد شدن مردم است،می گویم بر پدر ترافیک لعنت،عطسه امان می برد و هق هق نه...ترس دیگر نیست،دلهره اصلا،تنها پناهی به رویا...رویایی احمقانه اما خوشایند،فریب نیست نه،گریزیست به واقعیت دلخواه...وهم،وهم،دیوانه شده است...عشقت مال تو،من اینجا می مانم،یگانه ام در ذهنم می درخشد،مادرش نیست تا او را به دکتر ببرد،پیش من می ماند،کسی بر ضد من اقامه ی جنگ نمی کند،نه حتی بیمه ی ماشین،عشقت را قورت بده من اینجا می مانم با یگانه ام که شبها به مهمانی دوست پدر نمیرود،می آید کنار من تا شمع های جشن تولد هزارسالگی ام را فوت کنیم و شراب ده هزار ساله بنوشیم و مست شویم و نگران ساعت 8 نباشیم و به ریش دنیا بخندیم،فرزندم عشقت را در معده با شامپاین هضم کن،من و یگانه ام در پاییز هستیم،برایش والس 16 شوپن می نوازم و او با چشمان رامش نگاهم می کند،عشقت را با هوسهای 5 سالگیت دفع کن،من و یگانه ام جاودانه ایم،در رویا...