۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

13 نحس بود ولي 16 نحس نيست

آخ كه 13 نحس بود و من باور نداشتم و كسي هم وقت نكرد برايم آيت الكرسي بخواند شايد فرجي شد...نه...من به دندانهي تو فكر مي كنم كه از خشم برهم مي فشرديشان و به دختري نگاه مي كردي كه از ضربه ي باتوم چيني تو نقش بر زمين به دندانهاي تو نگاه مي كرد و تو در مغز منجمدت به چه فكر مي كردي؟به اينكه مرا بكشي يا ببري و فتح المبينم كني؟چه در سر داشتي كه چنان با كينه مرا مي زدي در حالي كه من نور عروج عزرائئيل را بر بالين خود مي ديدم؟درباره ي دختر 16 ساله اي كه در برابر ضربات تو باتعجب نگاهت مي كرد چه فكر مي كردي؟درد مي كند ولي خوب مي شود!كبودي ها هم فراموش مي شوند ولي خدايا اين چه گياهي است كه در درونمان رشد مي كند و به درخت تنومندي تبديل شده است؟نگو كه كينه نام دارد!ولي باز هم باديدن سيل عظيم و خروشان مردم خشمگين تسلي خاطر بود و من دردها را زود تر فراموش كردم ولي چه حسي است كه دانشگاه را در اوين برگزار مي كنند؟چه بر سر اين جوانان بي گناه و دردمند مي آيد در قزل حصار و پاسارگاد؟تا كي بايد شبها در برابر در بزرگ اوين صداي خروش الله و اكبر شنيده شود؟تا كي مادران بايد اشك بريزند و كودكان ضجه بزنند؟با اين همه باز هم يك قدم ديگر نزديك شديم...صداي پاي پيروزي را مي شنوم كه پشت آن آزادي عروج خواهد كرد و ما پشت آن دو نماز خواهيم خواند...و قدم بعدي روز تولد من است...روزي كه براي نام بزرگش خيابانيست سبز...16 آذر كه نحس نسيت!
........................
دستبند سبزم با زخم شدن دستم گم شد...مامان گفت نذرت اد
ا ميشه!