۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

چکه ای آب بر صدای سوخته اش

صدایش...صدای دردمند و غمناکش،طعم شعر دارد صدایش،صدایی با طعم اشک و توت فرنگی...زیبایی بی همتای چهره اش در صدایش موج می زد،چشمان خمار و لبان نیمه باز تلخش در آن به تلخی سوگ واری می کنند.
شوق و سرور،شادی بی همتای یک لحظه شنیدن،چکه ای آب برای گمگشته ای در بیابان بی کران ،تنها برای چکه ای آب شاید دهان خشکیده اش را کمی تر کند.
فراموشش کرده بودم و او با صدای گرفته اش لحظاتش را از درون با من تقسیم می کرد.
حریمش را در هم شکسته بودند و او به من دریده شده تکیه کرده بود،فراموش می کنند که تکیه گاه ها همیشه پابرجا نیستند،سیمان در برابر غم فرو می پاشد،در تن آدمی دیگر جای مجادله نیست،ترک همیشه هست...اعصاب فولادین می خواهد،برای ما که واصل نشد...شاید برای او شود،من هستم،غم هست و هنوز نفس می کشیم،باز گشته ام که شاید،تنها شاید دمی در کنار تپش قلب هم زندگی کنیم...برای روزهایی که نبودم عذر،برای روزهایی که هستم بدتر از گناه...
.....................................
شاپرک شهر قصه ی من هنوز به دنبال خورشید می گردد،دریغ که برای گرم شدن تنها یک شمع یافته است...