۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

اكنون سياه جامه ام با موي سپيد


و اكنون پس از 7 سال.ديروز از روزمرگيه روزها و بي مزگي mezzo يكي از اين كانال هاي بي خود و آبدوغ خياري لس آنجلسي گرفتم و يهو صداي تو رو شنيدم.صداي قدرتمند تو كه بوي عيدي را فرياد مي زدي و صداي دوپس دوپسي كه روي نغمه ي دلرباي پيانو ات گذاشته بودند. تنها لحظه اي كه سقف خانه آمد برسرم لحظه اي بود كه صورت خندان و لبخند تلخ و معصومت را ديدم.چشماني كه شايد هنوز اميد داشتند براي پيروزي براي انسان بودن.كم بودي فرهاد كم بودي.باز سالمرگت شد و من خاطره اي را به ياد مي آورم كه كسي در جايي برايم از تو تعريف كرد. روزي كه تو را به خاطر اعتيادت به شور آباد برده بودندت. به كهريزك امروز كه در آن آدم مي كشند.آنجا بود كه اصطلاح چسباندن سر به سقف را آموزش مي دادند. جايي كه انسان را چه قاتل باشد چه اراذل و چه دانشجوي هنر يا اقتصاد را به باد فحش مي گيرند. جايي كه هر روز چند نفر در آن كشته مي شدند و مي شوند! عزيز من در كنسرتت هنوز در چشمانت اميد هست. اميدي كه از دستانت گرفته بودي كه هرگز ورمشان نمي خوابد. فرهاد من ديدي كه روي صدايت سينتي سايزر گذاشته بودند؟ديدي كه موسقيه انقلابه تو را تبديل كرده بودند به آهنگي براي پارتي هاي شبانشان؟من ديگر تحمل نكردم...ديگر اينهمه دروغ و ناسزا و مرگ و شكنجه و تجاوز و حقارت رو تحمل نكردم.من بعد از 3 ماه نعره زدم و هق هقم در ميان صداي نعره هايم گم مي شد!!! و اكنون سياه جامه ام با مويي سپيد.خوب شد مردي و اينهمه خفت و حقارت مارا نديدي فرهاد. اما با اينكه دستانمان شكسته و پاهايمان در زنجير است هنوز در چشمانمان اميد است .هنوز حنجره اي داريم تا با آن فرياد بزنيم!با جامه اي سياه!