۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

آخ به درک

بهش گفتم چرا رفتی؟چرا انقدر برات بی تفاوت بودم؟
بهش گفتم تو چرا نمی تونی با هیچ آدمی بسازی،همه بدن،گهن،نفهمن...چرا؟
بهش گفتم چرا انقدر سخت می گیری؟اینکه دوست دختر نداری آسمون به زمین نمی یاد،ول کن،نه کتاب مب خونی،نه فیلم می بینی...شبیه یه آدم شدی که در جهان فقط یه کار برات مونده،دوست دختر...چرا؟
بهش گفتم چرا انقدر اذیتم می کنی؟هرچی می گم یه چیزی روش می ذاری،هر حرفی می زنم یه گهی می خوری...
بهش گفتم چرا حس می کنی زندگیت روزمره است؟چرا دنبال یه هیجان نمی گردی؟
بهش گفتم چرا می خوای خنثی باشی؟نه پسرا نه دخترا...
بهش گفتم چرا بریدی؟از دوستات از خونواده ات،از همه چی؟
بهش گفتم چرا با همه ی اطرافیانت قطع کردی،تنها افتادی گوشه ی خونه و هی به من غز می زنی؟
اونقدر گفتم که انگشتام درد گرفت،چشام کور شد،خسته شدم،گوشی مبایل و خاموش کردم و دیگه به هیچ کدوم از sms هاشون جواب ندادم.نشستم یه فیلم هالیوودی دیدم و همه ی این 8_9 نفر رو ول کردم به حال خودشون...به درک