۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

كابوس

گاهي وقتا گه گيجه مي گيرم از گيجي هوا و دم و باز دم دود سيگار...حق با كدام است؟بعد از كلاس بازيگري به خودم مي گم اين مرد خيلي مرد...بعد كه مي گذره مي فهمم اين مرد زيادي مرده!!!!يا تو كلاس....آخ وقتي يارو ارنست همينگوي رو مي خونه همين گوي...مي خندم به خودم و اون به من فحش ميده...يكي داره زير پنجره ام به بي خود ترين صورت ويالون مي زنه از نوع ايراني تخمي!آره شبا گاهي كابوس هم مي بينم و پا مي شم و فيلمنامه اش مي كنه...اينم يه فيلمنامه ي ديگه از كابوس هاي من كه ميره تو Document كامپيوتر و ديگه بيرون نمياد...چون به كسي بگي اين رو من نوشته ام ميگه بياه بابا!دارم به درد بابام دچار ميشم ...وقتي كسي رو كه خيلي دوست دارم رو مي بينم از فوران احساسات شروع مي كنم به آزار دادنش...اونقدر اذيتش مي كنم و بهش تيكه مي ندازمتا بهم بگه گم شو ديگه اسم من رو نيار...هنوز اين يكي بهم نگفته گم شو...بعد از تقريبا يك ماه ديوانگي دارم مي ميرم به خاطر دوست عزيزي كه 16 ساله باهام دوسته...مانوليتوي من! آره من هنوز نفس مي كشم و هنوز شبا مي ترسم نه از تاريكي يا شنگول و منگو ل و مادرشون كه بيان من و بخورن...از يه چيزي كه الهام بخش زندگي كنوني منه...كابوس زندان!
تا اطلاع ثانوي مسدود مي باشد