۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

چو عضوی به درد آورد روزگار...

دلم می خواست هولش می دادم عقب،بهش می گفتم حدت رو نگه دار،می گفتم گم شو....دلم می خواست sms هاش هیچوقت بهم نمی رسیدن، هیچوقت به جای نیم ساعت تعریف کردن و نیم ساعت هم انتقاد،یک ساعت و نیم نمی گفت عاشقتم...گفت؟حالم از احمق بودنش بهم خورد،از حقیر بودنش،تنی که ر وزی به اسم استاد برام قابل قبول بود،مثل پسرک نوجوان هوسبازی که می خواست بهم نزدیک بشه برام منزجر کننده بود،ولی من حرص نخوردم،فریاد هم نزدم،اشک هم نریختم،تنها انگشت میانیه دستم را به نشانه ی اعتراض جلوی صورتش گرفتم،همین!!!!!