۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

آزادي كجاست؟

نحس نبود گويا 16...روزي بود با شبي برفي و طوفاني از درد و انكس كه سر برون مي آورد پرسيد راي من كجاست؟
امروز روزي بود كه چند تار مويم ديگر سفيد شد با اخبار گوناگون.((امروز مجلس ترحيم سبزهاست))در هيات باد اين نواي شوم به گوشم خورد و من با نگاهي فرسوده به دور دست ها نگاه كردم و موجي از غبار را بر سنگفرش خيابان ديدم كه سبز بود...نحس نبود...نحس نيست...و آنشب ظلماني كه از پهلوي درد نوزادي متولد شد پرسيد آزادي كجاست؟
16 آذر سبز بر انسانهاي آزادي خواه مبارك باد
(و همين طور روز تولد فرخنده ي من))

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

و من ديگر نمي توانم طعمتنفس آسمان را بچشم...براي باد كردن ديافراگمم به نفس نياز دارم.امروز بوي عطرم خفه ام مي كرد...سرم را از پنجره بيرون بردم...خدايا هوايي نبود.بوي روزغن سرخ كردني و پياز داغ با اگزوز قاطي بود و من حس كردم كاشكي آبشش داشتم. اما شايد اگر دود شش داشته باشيم راحت تر نفس بكشيم...تنها حقي را كه بايد براي ادامه ي حيات داشته باشيم تنفس است...ومن ديگر حتي اين حق را هم ندارم...سرم به دوران مي افتد و با نان نداشتن پدر بغض مي كنم.شام روي ميز سرد مي شود و انگشتانم روي شستي هاي پيانو مي لرزد و من به ضربان قلبم فكر مي كنم و با آن آكورد مي گيرم و ديگر نمي نوازم چون نفس هاي بريده ام امان نمي دهند و از خجالت سرخ مي شوم كه گران بود و دوبلوري كه راننده ي تاكسي بود و دختري كه تازه عاشق شده بود و كسي كه عاشق كسي بود كه عاشق من است و من دل كسي را از عشق زيادم مي شكنم و من تنهاي تنها در هواي منجمد كننده ي رويايي پاييز من دود را از خودم دور مي كنم و به عطر پر كلاغي فكر مي كنم كه جز خاك بوي عشق هم مي دهد...از معاشقه ي ديشبش!و من در نهايت سرما دستهاي بي حسم را در دهان فرو مي كنم و آرام به فصل من فكر مي كنم پاييز بارنگي جديد...رنگي سرخ...شايد به رنگ مايه ي حيات در رگهامان!شايد به اسم خون!
.................................
آخ اين بيتر مون كه ما رو از خجالت سرخ كرد.
ديگر پليسي در شهر نيست...هركاري دوست داريد بكنيد...همه ي آنها در حال آماده باش هستند!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

13 نحس بود ولي 16 نحس نيست

آخ كه 13 نحس بود و من باور نداشتم و كسي هم وقت نكرد برايم آيت الكرسي بخواند شايد فرجي شد...نه...من به دندانهي تو فكر مي كنم كه از خشم برهم مي فشرديشان و به دختري نگاه مي كردي كه از ضربه ي باتوم چيني تو نقش بر زمين به دندانهاي تو نگاه مي كرد و تو در مغز منجمدت به چه فكر مي كردي؟به اينكه مرا بكشي يا ببري و فتح المبينم كني؟چه در سر داشتي كه چنان با كينه مرا مي زدي در حالي كه من نور عروج عزرائئيل را بر بالين خود مي ديدم؟درباره ي دختر 16 ساله اي كه در برابر ضربات تو باتعجب نگاهت مي كرد چه فكر مي كردي؟درد مي كند ولي خوب مي شود!كبودي ها هم فراموش مي شوند ولي خدايا اين چه گياهي است كه در درونمان رشد مي كند و به درخت تنومندي تبديل شده است؟نگو كه كينه نام دارد!ولي باز هم باديدن سيل عظيم و خروشان مردم خشمگين تسلي خاطر بود و من دردها را زود تر فراموش كردم ولي چه حسي است كه دانشگاه را در اوين برگزار مي كنند؟چه بر سر اين جوانان بي گناه و دردمند مي آيد در قزل حصار و پاسارگاد؟تا كي بايد شبها در برابر در بزرگ اوين صداي خروش الله و اكبر شنيده شود؟تا كي مادران بايد اشك بريزند و كودكان ضجه بزنند؟با اين همه باز هم يك قدم ديگر نزديك شديم...صداي پاي پيروزي را مي شنوم كه پشت آن آزادي عروج خواهد كرد و ما پشت آن دو نماز خواهيم خواند...و قدم بعدي روز تولد من است...روزي كه براي نام بزرگش خيابانيست سبز...16 آذر كه نحس نسيت!
........................
دستبند سبزم با زخم شدن دستم گم شد...مامان گفت نذرت اد
ا ميشه!

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

پايان تلخ يا تلخي بي پايان يا من عاشق و دلداده ي cold stop هستم

بعد از يك هفته از گرما و عرق تن برخاستم...از كابوسهايي كه حتي براي يك لحظه رهايم نمي كردند!
"عزيزم بزار بهت قرص بدم بخوابي و زود تر خوب شي!"آه نه عزيزم...نه مادر مهربانم با تبي كه من دارم چشمانم را كه مي بندم حتي خواب آقاي حيدريان را هم مي بينم...خسته شدم از ديدن نجف دريابندري كه با انوش نشستن و دارن سيگار مي كشن بعد آقاي حيدريان با بچه هاي داستان مانوليتو ميان توي يك اتاقي كه شبيه خونه ي النازيناست و حامد و ‍‍ژوزف سر سرويس باهم دعوا مي كردن و من آقاي دريابندري لب مب گرفتيم و اموش از خنده ريسه مي رفت!خسته شدم از اين كه با مهدي كروبي تو پارك sims3 باهم قدم مي زديم و اون از تجربه ي لب گرفتنش با شجريان مي گفت!خسته شده بودم از تب كردن و خوابيدن!بعد از يك هفته گرمايي كه مدام بيشتر مي شد و يقه ي خيس از عرق و به ياد آوردن خوابهاي تخمي و حسين.پ...از اينكه ميومدم خونه و مي ديدم الناز با غلام .م توي تخت مامان بابام دارن راجع به رومولوس كبير حرف مي زنن و من با ديدن الناز فرار مي كنم و مي رم خونه ي غزل و اون دوست جوجونيه الناز شده!(فكر نكني الناز كابوس منه ها!)از عينك حامد وحشت داشتم و بدتر از همه اينكه بوي سيگار رو حس نمي كردم...يه روز كه مامانم از سر لطف يه نخ سيگار داد بهم فهميدم بين سيگار آب ژاول برام تفاوتي نيست!كابوس هايم تمام مدت دور سرم مي چرخيدند و من فهميدم كه دارم مي ميرم چون به ياد آوردن آقاي حيدريان(بقال ما كه من 5 سالم بود مرد) برام سخت بودن فهميدن معلم رياضي دبيرستان با اون آقا!سخت بود و سخت...پايان تلخ نداشت...تلخي بي پايان بود گويا!سرماي تن اون بود كه تبم رو پايين مي آورد و معجونهاي افلاطوني انوش با ليمو و عسل كه شايد سگ بو نمي كشيد ولي من حس بويايي نداشتم...با قطرات عسلي كه روي پاهاي تب دارم خشك مي شد و مي چسبيد!...امروز فهميدم كه اون كابوس ها به خاطر تب نبود به خاطر اين بود كه فهميدم اين كابوس ها دائميست و اين بود پايان تلخ با طعم سوپ مرغ و تلخي بي پايان با آهنگ هاي نامجو.........آخ

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

كابوس با بوي بهمن كوچيك

ديگه داشت يادم مي رفت كه چند سالمه...ديگه همه چيز شده بود يه كابوس...سالاي پيش بيدار شدنم و سر خيابون وايسدن پايان كابوس بود و اميد هايي بود كه دوباره توي دلم بارور مي شد ولي حالا هر بيدار شدن يه كابوس جديد...دل خوش كنك به مهمونياي دوره ايه دوستام و كلاس گيتار و پيانو ي جديدم فقط من رو مي كشونه كه شايد فراموش كنم همه چيز رو...تمام مسائل مهم جهاني برام ختم شده به يه كتاب عصر روشنگري و صبحا دعاي عهد سر صف...دعاي عهد دواي خوبيه براي دردام...نه اينكه دعا كنم و يكي از ياراي گمنام امام زمان بشم...نه!فرصتي است كه كابوس اول صبحم رو براي دوستام تعبير كنند و نكنه كه اونا يكي از سرگرم كننده ترين سرگرمي هاي خودشون رو از دست بدن!تنها تمي كه مدام توي سرم موج مي زنه اي فسانه است با صداي نامجو...و اين آهنگ پيوست خورده به سخت ترين روز هاي زندگيم...ديگه مثل هر سال لجن توي جوب برام ارزشي نداره...ديد زدن پسر همسايه هم از سرم پريده!ولي ديگه منتظر چيزي نيستم...يه سال كش دارو مريض اومده جلوي صورتم و بهم مي گه تابستون زيادي خوش گذشته...حالا بكش!ديگه از بوي سيگار سرم درد مي گيره...امروز داشتم sims 3 بازي مي كردم...خدايا چقدر طول مي كشه تا دو تا آدم همديگه رو kiss كنن!كاشكي اونجا ايران بود كه بعد از دو كلمه حرف زدن باهم عشق بازي هم مي كنن!ما كه عادت نكرديم به اين خزعبلات تكراري هر روز ولي خب شايد فرجي شد و من از اين كابوس با بوي سيگار بهمن كوچيك اومدم بيرون!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

آره من پيامبرم

حالا كه دارم اين پست رو مي نويسم يه كلاغ هي داره ونگ مي زنه...نمي دونم شايد گشنه شه شايدم امروز پريود...برام مهم نيست ولي وقتي هوا سرد مي شه و آسمون تهران خاكستري و برج ميلاد تو غبار آلودگي و درسا زياد ...وقتي كه هرروز غروب دلم مي گيره و گه گيجه مي گيرم چي كار كنم...مي فهمم دوباره پاييز شده...چند سالي مي شه كه ديگه بوي فصل ها رو احساس نمي كنم...شايد دماغم مي گيره...ولي بي خيال...ديشب رفتم يه تئاتر...اسمش بود رومولوس كبير...نريد ببينيد..آخه 8 تومن پوله بيليتشه اگرم مي ريد 1 شنبه ها بريد كه نصفه قيمته كه بعدش مجبور نشيد بريد دعوا كنيد و آخرشم پولتون رو پس بدن...
اين روزا هر اتفاق بدي ميفته به خودم مي گم وقتي كه جنبش پيروز شد اين و حلش مي كنم...مثلا وقتي گوشت گرون شد گفتم عيبي نداره پيروز كهشديم حل مي شه...وقتي مي رم يه تئاتر بي خود و دلم مي گيره مي گم وقتي پيروز شديم خودم تئاتر خوب كار مي كنم يا وقتي مي رم كلاس تئاتر و مي بينم تو چه وضعيت بدي تمرين مي كنيم مي گم ok پيروز كه شديم خودم يه پلاتوي خوب مي دم به استادم...آره قراره خيلي كارا بكنم...آسفالت سر كوه دماوند رو بكنم بريزم تو كوچه پس كوچه هاي خود تهران...كتاباي درسي رو درست كنم...مدارس رو مختلط كنم...بگم نامجو بياد ايران كار كنه...كارژرمون انقدر داشته باشه كه بتونه براي دخترش يه شال سبزه 4 تومني بخره...يه كاري كنم كه هيچ پسري عقده ي دوست دختر نداشته باشه و هيچ دختري غصه ي بي دوست پسري رو نخوره...يه كاري كنم كه استاد بازيگريم نره جلوي تئاتر شهر لبو بفروشه!يه كاري مي كنم كه از گوشت خوردن خودم خجالت نكشم...يه كاري مي كنم كه دانشگاه تهران با اون سردر خوشگلش در راس دانشگاه هاي معتبر اروپا و آمريكا باشه...خلاصه اونقدر بايد كار كنم كه الان فقط مي تونم بهشون فكر كنم...خدا پدر و مادر اين جنبش سبزمون رو بيامرزه كه باعث مي شه من با اميد زندگي كنم...
وقتي 5 سالم بود مطمئن بودم كه پيامبرم و هنوز بهم وحي نشده...چند سال بعد مطمئن شدم كه بايد انقلاب كنم و مردم آفريقا رو نجات بدم...چند سال بعدش فهميدم كه تو 25 سالگي انقلابيه بزرگي مي شم و من منتظر بودم تا وقتش بشه...يهو يه روز از خواب پاشدم ديدم اي دل غافل انقلابه و من هنوز خوابم...يكم زود بود ولي خب فهميدم كه بالاخره خدا بهم وحي كرد...آره من و دوستام همه پيامبريم...هممون...جنبش سبزمون!
......................روز 13 آبان يكي از روزايي كه بهمون وحي شده...

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

براي چشمان سرخ تو و شكم گشنه ي خودم

ديشب ديدمت...چشمات سرخ بود و صورتت پف كرده و من خودم رو فراموش كرده بودم...تو دراز كشيده بودي و با همه دعوا مي كردي...و هي نق مي زدي كه لوله ها رو از تنت جدا كنن...و من فكر مي كردم هيچوقت جاي تو نباشم چون اون همه درد رو تحمل نمي كنم هيچوقت...بهت قول دادم اگه خوب بشي با هم بريم تنهايي زندگي كنيم و برات يه جعبه شيريني دانماركي بخرم!و من با اشك هاي تو همه ي خاطرات تلخ و زجر آورم رو براي يه مدتي بفرستم بايگاني...داشت به قيمت جونت تموم ي شدو من جلوي پرستارا نمي دونستم چه جوري بگم هي خانوما اين دوسته من ديگه داره مي ميره!و اونا نخندن!اگه گريه نكرده بودي مطمئن باش مي نداختنمون بيرون! شايد داشتم خودم رو براي چند ساله ديگه روي اون تخت تصور مي كرد...مي كردم؟...

......................

ديشب آرزو مي كردم يه نم بارون بزنه و من آروم لبخند بزنم و بي خيال دنيا يه نخ سيگار بكشم ياحتي از زور گه گيچه يه دهن آواز بخونم و با قطرات كثيف بارون داد بكشم و الكي خودم رو مثلا آروم كنم...يا حتي زنگ بزنم و با پسري كه نه مي شناسمش نه دوستمه و نه دوستم داره حرف بزنم...عر بزنم و فحش بدم به خودم و زمين و زمان..اگه بارون ميومد خالي مي شدم و حتي شايد يه بيت بلند شعر مي يخوندم و شايدم از اون پسر بوره شماره مي گرفتم و شايد زنگ مي زدم به اونا كه باهاشون قهرم...شايد مي رفتم و يه آهنگ مي ساختم با پيانو شايدم مي رفتم يه ساندويچ مي خريدم و با كوكا كولا مي خوردم...ولي خب ديشب بارون نيومد و هوا خشك و بد مزه بود و من توي مسير خونه...توي پياده روي خوابم برد و هوا انقدر سنگين بود كه سيگار زهره مار بود اگر مي كشيدم...و ساعت 1 نصفه شب هيچ كس بيدار نبود كه بهش زنگ بزنم يا برم يه سانويچ بخرم بخورم...آتيه هم كه بيمارستان گرونيه يه سانديس خوردم...فعلا هم كه پيانو ندارم ...اگرم داشتم بازم حال نداشتم برم آهنگ بسازم!خلاصه چه بارون ميومد يا نه من بازم پياده ميومدم خونه و بازم تو راه از خستگي خوابم مي بردو هنوزم مثه حالا حالم بود!

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

براي دوستي كه تا ديروز دركش نمي كردم!(م.ع)

ياد مي اوري دوست تنها و غمين من؟ياد مي آوري روزي را كه به من گفتي ذهن و درونت رفت به هرزگي؟ياد مي آوري يار تنها و دور و زيباي من؟ياد مي اوري كه براي من از لب گرفتنت گفتي به ظاهر عشقناك و در باطن دردناك؟آه عزيزكم كه اين هرزگي نيست...روزهاست كه فهميدم اين هرزگي نبود...لحظه اي فريب دو جهان را مي خوري و مي گذاري دستش به لبانت برسد و از لبانت به لباست.آه اي يار دردكشيده و غمگين من چشمان معصومت را به ياد مي آورم لحظه اي كه مي دانستي فريب مي خوري و مي خوردي از لبي كه تمام درد بود و اشك كه آيا فردايي نيز براي چشمان نيمه بازت وجود دارد؟ياد مي آوري اي عشق خوش سوداي من كه چگونه از عصمت گمشده ات مي گفتي و من در دل اشك مي ريختم براي فريب خوردن تو...تو فريب دو دنيا را مي خوردي و از بكارت خود پرده پوشي مي كردي و من نمي دانستم چه طمعي ست كه مي گذارد انسان در زير آفتاب پاييز با چشمان باز اين چنين فريب بخورد!راستي زخمي كه بر گردنت بود از زجر بود و خوني كه از بكارتت مي رفت خون دل...مگر نه؟

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

براي آزادي(1)

نامه جمعی از بلاگرهای ایرانی برای آزادی علی پیرحسینلو

sabzandishe.net/wiki

لطفا سر بزنيد...

نه هراسي نيست!

باشد به ما بگوييد منافق يا به جاي 7 به ما 8 بدهيد.باشد به جاي حمايت ما را در پس كوچه ها آماج گلوله هايتان قرار دهيد.فحش بدهيد...تجاوز...كتك...باتوم...شيشه ي نوشابه...اما راستي بدانيد كه انسان محكوم به اعدام نيست...محكوم به آزاديست!به كدامين حكم لامحكمه تان صادر مي كنيد به اعدام كساني را كه تنها براي آزادي خود و راي و شعور خود به خيابانها مي آيند؟چه طور به خود اجازه مي دهيد راي ما را با باتوم ها شيشه هاي نوشابه تان پس بدهيد؟من اسلحه ي خود را براي مبارزه برداشتهام و قلمم را در برابر تفنگ تو مي گيرم...من برايت نامه اي مي نويسم كه در آن از گل هاي سرخ استفاده شده و تو با گاز اشك آور مرا مهمان خودت مي كني!به چه جراتي؟من متني برايت مي نويسم پر از لكه هاي سبز و تو آنرا سرخ مي كني!من با خودكارم شعري برايت مي گويم كه از حقوق عقب مانده ات سخن مي راند و تو با ضربات زنجيرت قدر مرا مي داني و من با كاغدي از مهر و اشك به تو گل مي دهم و تو بر تن پاره ي من آتش مي گشايي...به كدامين فرمان؟به كدام امتياز و از طرف كه حكم اعدام ما را صادر مي كنيد؟شايد با استدلال اينكه اگر بي گناهيد كه به بهشت مي رويد و اگر نه به جهنم!به كدام اجازه به خود حق مي دهيد كه درباره ي مرگ و زندگيه ما تصميم بگيريد!ما محكوم به آزادي و زندگي و جنبش هستيم!نه هيچ هراسي نيست از تفنگ و پليس هاي دم مدرسه يتان!نه هراسي نيست!ما هستيم تا آخرين قطره ي خون!

......................................
.همش دلم مي گيره...همش تنم اثيره!آخ...كه جزئ زيبا ترين آلبوم هاي نامجوست!دانلود مجاني براي ايراني هاي داخل كشور
.حكم اعدام سه تن از آزادي خواهان بعد از انتخابات صادر شد بدون وكيل و شرايط عادي
.فهميدم كه اكثر اطرافيانم در جرس هستند!
.اتحاد براي دانش آموزان سبز 13 آبان!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

آخ كاش همه ي سعيد ها آزاد مي شدند!

از خبر آزادي تو تنها تيتر سرخ اعتماد توي ذهنم مونده.كاشكي همه ي سعيد ها آزاد مي شدند.بعد از 109 روز گلوم ديگه تحمل نكرد وآب ولرم و شور از چشمام قطره قطره اومد پايين و رو گردنم چكه كرد...لجن درونشون رو ديدي سعيد حجاريان من؟ديدي كه چه جوري تو رو با ويلچر بردن و برات سونا خريدن؟ديدي كه بهت مجال دادن تا با صدايي خفه و دلي خونين از زير عينكت به قاضي نگاه كني بعد از 10 سال؟تنها چيزي كه هميشه ازت توي ذهنم بود برنامه اي بود توي كانال 4 و تو روبه روي معين نشسته بودي و به صورت مناظره ازش مي پرسيدي چرا كانديد شده...برام سوال بود چرا براي حرفات زير نويس مي ذارن؟؟؟همين كه هنوز از تلخ بودن لبخند مي زني جاي شكريست براي ما بازماندگان!اما اي كاش همه ي سعيد ها آزاد مي شدند...همه ي سعيد ها روز تولدشون رو جشن مي گرفتن...شايد اونوقت همه ي شهرزاد ها هم خوشحال بودن...آخه جشن تولد توي پيش اوين فقط اشك به چشم و خشم به دل مياره!به اميدي آزادي همه ي ما!

((شهرزاد نام دختر سعيد ليلاز است))

.............................................................
مونده هنوز تا 13 آبان ولي آفرين به فوتبالياي خودمون كه از شعار شير سماور رسيدن به يار دبستانيه من!آفرين به
همه شون!
با وجود حضور عظيم و سبز نيروي انتظامي باز هم سبزها سبز بودن خود را به سبزي لباس ماموران چرباندند!

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

حالا يه فصل تازه!

.به ما گفتن اگه حرف سياسي بزنيد اخراجيد و همون روز من يك گروه تشكيل دادم به نام حاميان جنبش سبز!
.هيچكس دل توي دلش نبود كه 4 شنبه چي پيش مياد...حالا نوبت اونا بود كه از ما حمايت كنن!5 شنبه توي تلويزيون بيگانه ديديم كه چطوري جمعشون جمع بود گلشون (آقاي بوش)كم بود!حالا نشستيم تا ببينيم روز سيزدهم چي ميشه!
.ديشب دير خوابيدم كه برنامه ي كوك رو ببينم...و وقتي ديدم آرزو مي كردم هيچوقت نمي ديدم!يه تيكه ي كوچيك از پرويز مشكاتيان بعد يه نماهنگ طولاني از خانومي كه روس بود و خواننده و هيچ دخلي به ما نداشت و چون دوست دختره يه نفري بود و (يه جورايي كاملا من رو ياد فاحشه ها مي نداخت)اينجوري براش سر و دست مي شكوندن!باز به شرافت بهزاد بلور كه به ضرغامي اين كارا نمياد!(اين تلويزيون وطن پرست و ميهني دوست يه بار هم نگفت كه اسمش مشكاتيان بود يا نه!)
.رفتم فيلم ترديد!بالاخره آقاي كريم مسيحي شاگرد استاد بودن ديگه!فيلم از نظر محتوا كع كسري نداشت از نظر بازي ها و فيلم برداري و غيره هم كه ديوانه كننده بود اما به قول يكي شلوغ بود!مثال جالبي زدند كه البته من خيلي قبول ندارم...مي گن توي سمساري همه چيز وجود داره كه به تنهايي قشنگه ولي خرمن اون اجناس زيبا و بي ربط حال آدم رو بهم مي زنه!(مردشور تركيبت رو ببرن)...از نظر من فيلم دلچسبس بود ولي خب هركي يه نظري داره و من حال ندارم نظرشون رو تغيير بدم!
.تصميم به كاري گرفتم كه سخت ترين كار جهان!كاريست كه دوستي مي گفت:...آسونه من خودم صد بار اين كار رو كردن!كاري بود كه از ته دل نمي خواستم تموم بشه ولي خب خواستم به اجمعين كساني كه معتقدند من بي ارادم ثابت بشه كه شايد بيشعور باشم ولي انقدر اراده دارم كه بيشعور بودن خودم رو به ثبت نرسونم!

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

آخ چه زود گذشت

براي اولين بار است كه تابستان تمام مي شود و من حتي يك بار در طول آن يك لحظه احساس فارغ بودن را نكردم...حتي بوي تابستان را يك لحظه حس نكردم...با دوستم نشسته بوديم فكر مي كرديم چه احساسي داريم از تمام شدن تابستان...و من در ذهن گيج و گمگشته ام حس كردم چند سال پير تر شده ام با اينكه فقط 3 ماه مي گذشت اما هر روز به اندازه ي يك سال حادثه داشت.چند بار شده بود كه با برادرم و دوستانش در باره ي روزي صحبت كنيم كه انقلاب شده باشد،شده بود آرزوهاي كور شده مان را دوباره مرور كنيم كه اگر انقلاب شد چه ها كه نمي كنيم!اما هيچوقت فكر نمي كردم كه در اين سن به برگ بزرگي از تاريخ جهان و زندگي ام بر بخورم كه بوي خون و اتش سراسرش را پوشانده باشد!3 ماه گذشت و من شبهايي را به ياد مي آورم كه تا صبح در ميدان ونك شعار مي داديم و دل خوش مي كرديم كه اگر چنين شود و چنان شود ما چه حالي داريم و هرگز روزي را كه ساعت 7 صبح بيدار شدم و اعلام نتايج را خواندم و سقف اتاق را بر فرق سرم حس كردم و لحظه اي كه با تمام اميدم به برادرم زنگ زدم كه شايد او اميدي بدهد...و آن صداي خفه شده و مرده كه خواب الود بود در گوشم زمزمه كرد:عزيزم بخواب ما شكست خورديم!آخ كه هرگز فراموش نمي كنم.آنشب را كه در محله ي كوچكمان مردم از 10 نفر رسيدند به 300 نفر و با چه نفرتي فرياد مي زدند...بالاخره از حالت مسخ و ياس و مرگ بيرون آمده بودند!فكر نمي كردم اين زرق بزرگ و سنگين را باين زودي ها بايد به تاريخ زندگي و جهان پيوست بزنم!3 ماه گذشت و من به معني ياس،غم،شكنجه ،افسردگي، مرگ،اميد،زندگي و...رسيدم.و امروز بعد از 3 ماه حس مي كنم 30 سال گذشته است و هنوز راه درازي را در پيش داريم!بدرود تابستان گرم و ملتهب من و اي پاييز غم پرور تولد تو را با تولد خودم جشن مي گيرم!خوش خبر باشي!
............................................
1.آلبوم جديد محسن نامجو به بازار مي آيد به اسم آخ!

2. شنبه روز مقاومت ايرانيان مقيم خارج از كشور است در برابر ظالمان...به قول ابراهيم نبوي كاشكي كه آقاي احمدي
نژاد با املت نيويوركي پذيرايي بشن!

ول نكن اين خم ساغري

و باز هم داغ دلمان تازه شد.در چه دوراني!آخر چرا به اين زودي؟تازه مي خواستيم در جشن پيروزي چنبش برايمان سنتور بنوازي!شايد دق كرده باشي با ديدن پرپر شدن شاگرد جوانت!شايد هم ديگر جان مقابله با اين دوران دردناك را نداشتي!آخر زود بود براي پيوستن به خاك،براي نيست شدن!هستند كساني كه خون ما را مي مكند و از خون ما جان تازه اي مي گيرند،سالهاست كه زنده اند و قصد مرگ ندارند!سالهاست با دندان هاي كند و سياه شده از ترياكشان خرخره ي ما را مي جوند و با پنبه سرهايمان را مي برند!آخر استاد عزيزم زود بود براي رفتن!با رفتنت داغ از داست دادن و گم كردن ديگر عزيزانمان را داغ تر كردي.بگو براي جشن پيروزيمان چه كسي سنتور بنوازد؟دست برداشتي بالاخره و رفتي و ول كردي اين خم ساغري را!اي اي درد با تو حرف مي زنم!اي رنج مگر آجري؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

يك قدم ديگر


ديروز ما يك قدم ديگر به پيروزي نزديك شديم.زماني كه فرياد مي زد" فرياد هر مسلمان "و در نهايت اندوه و نا اميدي فرياد مرگ بر روسيه را مي شنيد.زماني كه جيره خوارها دستور داشتند از بين جمعيت ما رد شوند چهره هاي ترسيده و نا اميد و مسخ شده شان!يا درحالي كه مرگ خود را مي ديدند با آخرين توان خود فرياد مي زدند مرگ بر منافق...آري همان لحظات بود كه چيزي را در يك قدمي خود حس مي كردم.لحظه اي كه به ما حمله كردند از وحشت و ما با كمال خونسردي و غرور روي زمين نشستيم و از صداي شعار هاي ما زمين مي لرزيد شايد از لرزش بند بند تن آنها!آري همان لحظات شادي بخش و زيبا بودند كه به من ثابت كردند چيزي كه در يك قدمي ماست نامي دارد نيك!به اسم پيروزي!و آن چيزي كه خستگي يك روز راه رفتن از فاطمي تا وليعصر را از تن من بيرون راند شادي بود كه در لحظه ي تماشاي bbc به من دست داد.لحظه اي كه حس كردم كارمان را به خوبي انجام داديم.ما را از هيچ چيز نمي توانند بترسانند...ما فرزندان ايران هستيم.به اين سادگي ها از پيروز شدن و آزاد بودن دست نمي شوريم...آقايان قاتل و خانم هاي جيره خوار،خود را براي اشك ريختن و اشهد خواندن آماده كنيد!آخرما فرزندان ايرانيم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

اكنون سياه جامه ام با موي سپيد


و اكنون پس از 7 سال.ديروز از روزمرگيه روزها و بي مزگي mezzo يكي از اين كانال هاي بي خود و آبدوغ خياري لس آنجلسي گرفتم و يهو صداي تو رو شنيدم.صداي قدرتمند تو كه بوي عيدي را فرياد مي زدي و صداي دوپس دوپسي كه روي نغمه ي دلرباي پيانو ات گذاشته بودند. تنها لحظه اي كه سقف خانه آمد برسرم لحظه اي بود كه صورت خندان و لبخند تلخ و معصومت را ديدم.چشماني كه شايد هنوز اميد داشتند براي پيروزي براي انسان بودن.كم بودي فرهاد كم بودي.باز سالمرگت شد و من خاطره اي را به ياد مي آورم كه كسي در جايي برايم از تو تعريف كرد. روزي كه تو را به خاطر اعتيادت به شور آباد برده بودندت. به كهريزك امروز كه در آن آدم مي كشند.آنجا بود كه اصطلاح چسباندن سر به سقف را آموزش مي دادند. جايي كه انسان را چه قاتل باشد چه اراذل و چه دانشجوي هنر يا اقتصاد را به باد فحش مي گيرند. جايي كه هر روز چند نفر در آن كشته مي شدند و مي شوند! عزيز من در كنسرتت هنوز در چشمانت اميد هست. اميدي كه از دستانت گرفته بودي كه هرگز ورمشان نمي خوابد. فرهاد من ديدي كه روي صدايت سينتي سايزر گذاشته بودند؟ديدي كه موسقيه انقلابه تو را تبديل كرده بودند به آهنگي براي پارتي هاي شبانشان؟من ديگر تحمل نكردم...ديگر اينهمه دروغ و ناسزا و مرگ و شكنجه و تجاوز و حقارت رو تحمل نكردم.من بعد از 3 ماه نعره زدم و هق هقم در ميان صداي نعره هايم گم مي شد!!! و اكنون سياه جامه ام با مويي سپيد.خوب شد مردي و اينهمه خفت و حقارت مارا نديدي فرهاد. اما با اينكه دستانمان شكسته و پاهايمان در زنجير است هنوز در چشمانمان اميد است .هنوز حنجره اي داريم تا با آن فرياد بزنيم!با جامه اي سياه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

ما اعتراف مي كنيم

سلام آقاي كروبي هرگز فرياد آن مردان را در روز 25 خرداد فراموش نمي كنم كه مي گفتند كروبي تو آخوند نيستي تو مردي مرد! و واقعا عجيب مردانگي خود را به تمام ايرانيان نشان دادين.و آن كور دلاني كه من در سطح شهر كم هم از اينان نديدم كه معتقدند شما جوانان را فرسناده ايد تا كشته شوند و خودتان در سوراخ گم شده ايد!نمي دانم اين دوستان چرا گاهي اوقات تنها گاهي لحظات از مغز خودشان كمك نمي گيرند كه زماني كسي بعد از 20 سال دوري از فضاي كثيف سياسيت ايران آرامش و رفاه خود و خانواده اش را مي گذارد و مي آيد و مي گويد من احساس خطر كرده ام كه آمده ام.يا در حالي كه قاتلان كمر به قتل مردم بسته اند آنها اعلام مي كنند كه براي شهادت آماده ايم!
ما اعتراف مي كنيم كه مخالف ولايت فقيه و هر ولايت ديگري هستيم...ما اعتراف مي كنيم كه رهبران ما موسوي و كروبي و خاتمي هستند...چون آنها هم آمده اند حقشان را بگيرند.آنها هم مثل ملت ايران بعد از 25 سال سكوت خود را شكسته اند.ما اعتراف مي كنيم كه ايرانمان را آزاد مي خواهيم...كه هر روز به جاي 20:30 voaوbbc نگاه مي كنيم.ما اعتراف مي كنيم كه آنكس را كه برادرانمان و خواهرانمان را كشت مي كشيم.ما نسل خاكستر نشين نيستيم.امروز نسلي كه متهم به سوختن بود با تجربه اش و نسلي را كه زير با
ر مرگ نمي رفت با نيرويش به هم ملحق شده اند تا ظلم هزاران سال ديكتاتوري را نابود كنند!بله ما اعتراف مي كنيم كه آمده ايم از حق خود دفاع كنيم!بله تقصير هابرمارس و ماكس وبر بوده است...اتفاقا آنها هم اعتراف مي كنند.(البته آقاي وبر در قبر حاضر به اعتراف شدند)
بله ما همگي:هنرمندان/ كارگ
ران/ تاكسي رانان/ معلمان /نويسندگان/ دانشجويان/ دانش آموزان/ پزشكان/ مهندسان/ استادان/ مرده شوران/ خانه داران/بقالان/سبزي فروشان/فال فروشان/اسفند دودكنان/مادران/خواهران.پدران/برادران و جملگي تمام ملت ايران اعتراف مي كنيم كه آمده ايم تا حقمان را از دستان خون آلود شما پس بگيريم به كمك اين بزرگان! ما اعتراف مي كنيم به پيروزي!

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

و الذين امنوا و الذين يوقنون بالفتح

و كساني كه ايمان آورده اند و يقين دارند به پيروزي.هميشه از خود مي پرسيدم تا كي اين راز مگو را بايد در خودم نگه دارم...تا كي صبر بايد كرد...و ما نسل ايمان آوردن به بي ايماني هستيم.دوستي به من گفت چرا خدا كاري نكرد؟چرا سكوت كرده كه ما تا اين حد زجر بكشيم؟چرا وقتي اين همه جوان بي گناه زير تجاوز و درد و ترس مي ميرند و مخفيانه دفن مي شوند امام زمان كاري نمي كند؟اين دوست من نمي دانست كه اين آقايان سالهاست كه سكوت را بر سخن ترجيح داده اند. اين دوست معصوم من نمي دانست كه اين آقايان مهربان مدتها پيش از دور حيات و بازي كنار گذاشته شده اند!آخر اين دوست من تنها 4 سال دارد و هنوز در حيرت و كينه اي تب آلود رنج مي كشد كه چرا انسانها بايد دكشته شوند و بعضي ها اينقدر وقيح باشند.و دوباره ما نسلي شديم كه آرزوها و آبرو و اهداف و زندگيه خود را مي گزارد تا ديگران به از دست رفتگانشان دست پيدا كنند.خاكستر نسلهاي سوخته و خاكستر شده ي پيشين دوباره شعله مي گيرند و ما ايمان آورندگانيم و يقين كنندگانيم به پيروزي. نصر و من الله و فتح قريب!

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

و اين است آغاز صد سال تنهايي

و امروز صد سال تنهايي خودم را آغاز مي كنم.ما نسلهاي صد سال تنهايي رنج مي كشيم و از رنج كشيدن لذت مي بريم.شايد روزي بشود كه گره ي اين تنهايي بشكافد.من در 23 مرداد 1388 پاره اي از وجودم را دادم و براي خود خلايي فراهم كردم تا با تنهايي ام در آن خلا هم اواز شوم.باشد كه روزي اين هم اوازي ما را از صد سال تنها بودن برهاند!