۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

16 آذر...دوباره 16 آذر!

گذشت...یه سال احمقانه ی دیگه...ولی امسال فرق داشت،با همه ی سالای زندگیم فرق داشت،فرقش این بود که از سایه ای که بودم تنزل کردم،تنزل در حد قهقرا...آره امسای فرق داشت،امسال روز تولدم با واقعیت رو به رو شدم...به واقعیت پست شده ی درون خودم،کیلومترها از هدفم فاصله گرفته ام،هزاران جلد و نقش دارم برای بازی کردنشون پیش دیگران...پارسال یک انقلابی بزرگ بودم و سال قبل ترش یه روشنفکر افسرده و سالهای پیشترش یه متفکر که قرار بود دنیا رو عوض نه...امسال...آه امسال...امسال یک نفر توی صورتم وایساد و با چشای دریده اش نگام کرد و گفت اشتباه قرنهای متمادی من رو نکن...سیلی سختش بهم فهموند که دیگه یادت رفته هدفت چی بود،که دیگه با اون نقشا خودتم خودت رو نمی شناسی...گفت اشتباه نکن ادای احمق ها رو بازی کردن خودش حماقت میاره...بهم گفت خودم رو گول نزنم و بهم فهموند که احمقم...تولد امسال...نمی دونم!؟!!