۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کلاژی از پست "به آنها که زنده اند"

کنار دریا راه می روم و پایم در مجن فرو می رود،باد نمی وزد،سیگاری می گیراند،سیگار را از دستش می گیرم و پکی به آن می زنم،کونه ی سیگار از دهان آن خیس و تلخ است،باد نمی آید و گیسوان مجد سیاه مرا آزاد نمی کند،هوا راکد است،تنم ماسه زاری بی انتهاست،زانوانم درد می گیرند،لجن کم کم دارد سفت می شود،آمده بودیم برای بوسه ای عاشقانه در کنار هم،قرار بود باد بوزد و هوا بارانی باشد،نور خورشید مستقیم بر ملاجم می تابد،عرق کرده،هردو رق کرده ایم،قرار بود با تنم بوی گلهای ماگنولینا را برایش ببرم،تنم بوی گه رق را گرفته،سرم درد می گیرد از تابش آفتاب،هوا مرطوب است،با کارد می شود آن را برید،قرار بود بوسه ای عاشقانه بگیریم و سپس در دریای بی پایان و وحشی غرق شویم،جنازه هایمان باید در آغوش هم می بود،سیگار را پس می گیرد،در ویلا دوایمان شده بود،زیر آفتاب دماغش خون افتاد،دستمالی نداشتم که جلوی خون را بگیرم،خونش بی روح بود،نه،خونش روح نداشت...از او پرسیدم چرا کنار دریا بید مجنون نمی روید،بر ماسه ها تف کرد و گفت به تخمم که نمی رویند،نگفت چون اینجا هوا شور است،بید عاشق در این هوا می میرد،خواستم لبهایش را ببوسم، گفت برگردیم،به دریای نگاه کردم و گفتم تف به این عاشقانه های جوانی...

تجربه است...

نمی دونم...الان چند روزیه که حالم خیلی خوبه،حس مبهمی رو که یه عمر سرکوب کردی،نیازی رو که سالهاست به خودت می گی نداری،لحظاتی رو که باور نمی کنی...یکی میاد و بخشی از وجود مرده ات رو زنده می کنه،یاد می گیری جسارت داشته باشی و تا حدودی حتی وقاحت...یاد می گیری همیشه آدم نباشی،همیشه اخلاق گرا و منطقی نباشی(البته بعضی ها می گن من هیچوقت منطقی نیستم)،یکی میاد و برعکس همه بهت قوت قلب می ده،زجرت می ده و آخرش می خنده و می گه شوخی بود...کم کم زندگی برات یه شوخی می شه،گاهی بامزه،گاهی خطرناک...ولی مهم نیست،همه اش یه بازیه،اون این رو بهت می گه،سخت نگیر،ما همه در جریانیم و جهان در حال گردش و مردمانی که می خندند،و کهکشانی که در برابرش چون مورچگان دست و پا می زنیم...از خوب بودن خسته شده بودم،می خواستم آدم بودن رو تجربه کنم،بدون شکست،بدون گریه،بدون افسردگی...می خواستم جوون باشم...هستم،حالا مثه آدمای 50 ساله حرف نمی زنم.نمی خوام یه جوون احمق باشم،تو سرعت بالای ماشین با آهنگ همه چی آرومه حس خوشبختی کنم،می خوام اون لحظاتی که تنهام اون لحظاتی که همه ی ما تو اون گوشه ی دنج ذهنمون باهاش کلنجار می ریم،می خوام اونجا یه مهمون دعوت کنم،تجربه است،به خودم می گم سخت نگیر رفیق...

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

اولین بارم نبود که نه می شنیدم،اولین بارم بود که نه می شنیدم و داشتم از خنده روده بر می شدم،همیشه یا بهم می گفتن که یه
پارتنر دارن یا مثلا ما به هم نمی خوریم،یا داشتن زن می گرفتن یا مثلا می گفتن باشه ولی عادی باشیم باهم.
این دفعه بعد از 1 سال بی توجه بودن به این مسائل،نحوه ی نه گفتن یارو عالی بود:منتظر بودم که بهم زنگ بزنه و تکلیف رو معلوم کنه، من خیلی از منتظر بودن خوشم نمی یاد،راست حسینی بگو آره یا نه!خلاصه کلی دلم قنج رفت که کی زنگ یا sms می زنه،زدو مجبور شدم بهش زنگ بزنم و راجع به کلاسی که می خواست بره ومن باید براش ok می کردم،سوال می پرسیدم. دو سه بار زنگ زدم جواب نداد،بار آخر خیلی نگه داشتم و گفت ساعت 12 بزنگ.12 زدم جواب نداد،آخرین بار که زدم برداشت و قطع کرد.دوباره که زدم،خاموش کرده بود احمق گوشیش رو...هر وقت دیگه بود کلی احساس حماقت و حقارت می کردم،ولی ایندفعه زدم زیر خنده،چقدر یارو احمق بود،ترسو بود،محافظه کار و بزدل و منطقی و ابله.از آدمای همیشه منطقی بدم میاد،یکی نیست بهش بگه بدبخت من که نمی خواستم بخورمت،می خواستم ازت یه سوال بپرسم،به تخمم هم نبود اگه نه می گفتی،اصلا کاشکی بر مب داشتی خودم می خواستم بهت بگم انقدر به خودت فشار نیار حرفام رو پس گرفتم،خلاصه اینکه دیگه سایه منتظر نیست 8ماه دیگه چی می شه،به درک!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

عشق با طعم واژه و نیچه و حسرت،با بوی camel نیم سوخته

شبی که بهش فکر کردم رویام شد،به هر کی می گفتم،می گفت این یه کابوس،ولی چیز قشنگی بود،اونقدر که تو 6 ماهی که روش کار می کردم پیر شدم...وقتی تموم شد نوشته بودمش که فقط اون بخونه،همه خوندن جز اون،گفتم ملالی نیست،آرزوهام همشون دارن تبدیل می شن به حسرت،اینم روش،تا اینکه یه روز معجزه شد،وقت داشت و اومد تا ببینیمش،بعد از چندین ماه،اومد و تو نگاش برقی بود که دوباره یه امید واهی بهم داد.اون از کلاس فرانسه می گفت و من داشتم به ضربان قلبم گوش می دادم،اون از رئیس موسسه ی سفیر می گفت و من در حسرت لبخندش...آخرش منتظر بودم خدافظی کنه و مثل همیشه بره،نگام کردو گفت باهم بر گردیم خونه،معجزه هنوز تموم نشده بود...فهمیدم اون چیزی رو که براش نوشته بودم رو خونده،همونی که توش از خونم مایه گذاشته بودم.گفتم چرا عوض شدی؟گفت کی؟من؟ گفتم دیگه خودتو نزن کوچه علی چپ،خندید،باورم نمی شد،گفتم می خوام با فندکت خود سوزی کنم،کفت ماشین بنزین داره بذار یه گوشه پارک کنم...گفت سایه از سهیل چی می خواد؟گفتم مسیری که چند ساعت با هم همراه باشن،گفت اگه سایه بره آزادی،سهیل بره نیاوران چی؟گفتم همون چند ساعتی که با هم تو میدون شهرک هستن خودش غنیمت،اون از 4 سال پیش گفت و من به 8 ماهه آینده فکر می کردم،اون از وابستگی گفت و من به دلبستگی فکر می کردم،بهش گفتم سایه چه حسی به سهیل داره،قرار شد دفعه ی بعد اون بگه که سهیل چه حسی به سایه داره...اون رفت و من موندم با کوله باری از رویاهایی که همگی تبدیل به حسرت می شن،رفت و چیزی نگفت و من تو 8 ماهه آینده فقط به شبی فکر می کنم که رفتیم گالری تقوایی،بعد این چند سال حسرت،این 8 ماه هم روش.هنوز سایه منتظر بدونه که سهیل هم چیزی راجع به سیگار و جنگ و عشق و نفرت و رویا و توهم و آرزو و حسرت می دونه؟سهیل هم تا حالا هوس عرق...خارشتر کرده؟فیلم مارنی رو دیده؟ولی دیگه از امروز تو خیابون دنبال ماشینای 206 نقره ای می گردم،نه آبی...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

چو عضوی به درد آورد روزگار...

دلم می خواست هولش می دادم عقب،بهش می گفتم حدت رو نگه دار،می گفتم گم شو....دلم می خواست sms هاش هیچوقت بهم نمی رسیدن، هیچوقت به جای نیم ساعت تعریف کردن و نیم ساعت هم انتقاد،یک ساعت و نیم نمی گفت عاشقتم...گفت؟حالم از احمق بودنش بهم خورد،از حقیر بودنش،تنی که ر وزی به اسم استاد برام قابل قبول بود،مثل پسرک نوجوان هوسبازی که می خواست بهم نزدیک بشه برام منزجر کننده بود،ولی من حرص نخوردم،فریاد هم نزدم،اشک هم نریختم،تنها انگشت میانیه دستم را به نشانه ی اعتراض جلوی صورتش گرفتم،همین!!!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

دیگو که توپ می گرفتی همه عمر

آخ...مارادونای من...مارادونای خشمگین و ناراحت من...از روی آرژانتین با تانک رد شدن...تنم داغ شد بعد گل اول...حس بعد از انتخابات بهم دست داد...گفتم کاشکی بگن همش یه شوخی بوده...گل نشده،الان نتایج عوض می شه...آخ مسی من که اون همه جون کندی تا گل بزنی...دیشب چه حالی داشتی،آخه نژادپرستا ازتون برده بودن...گل دوم که دیگه از بعد انتخابات هم بدتر بود...حالا تو دیگو،از مربی گری کناره گیری می کنی و من باید با فیلم کاستاریکا نشئه بشم نه به با خودت تو جام جهانی...بازم برگرد،بازم مبارزه کن...بازم علیه سرمایه داری و فاشیستا بجنگ...توز رو هم مثل مسی دوست داشته باش...گور بابای حرف دیگران...باش!

..............................
بهرام که گور می گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

همون شب که بارون...

ازم پرسید چته؟ چیزی نداشتم بهش بگم.تو دهنم ماست بسته بودن.حوصله اش نبود توضیح بدم.باز پرسید چه مرگته؟خسته نمی شی از اینهمه سکوت؟خواستم بهش بگم از این همه حرف زدن خسته نمی شی؟دیدم حالش نیست...پک آخر رو زدم و پاشدم که برم،نذاشت.بگو چته؟چرا آرژانتین برد زدی زیر گریه؟مگه خودت نگفتی بریم سفر،حوصله ی تهران رو نداری؟سرم رو تکیه دادم به دیوار.بی صدا نگاش کردم،دیگه حرفام رو از چشام نمی خوند،عوض شده بود...خیلی!گفت خب اینم ویلا،سفر،سیگارم که می تونی بکشی،کسی هم که بات کاری نداره...دیگه چته؟بچه ها دلخور می شن تو لکی...فکر می کنن از اونا ناراحتی...به تخمم که فکر کنن،این رو بهش نگفتم...یه سیگار روشن کردم و اون رفت،من بهش نگفتم چمه...نگفتم...هیچی...رفتم تو خیابون،بارون گرفت!