۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

براي چشمان سرخ تو و شكم گشنه ي خودم

ديشب ديدمت...چشمات سرخ بود و صورتت پف كرده و من خودم رو فراموش كرده بودم...تو دراز كشيده بودي و با همه دعوا مي كردي...و هي نق مي زدي كه لوله ها رو از تنت جدا كنن...و من فكر مي كردم هيچوقت جاي تو نباشم چون اون همه درد رو تحمل نمي كنم هيچوقت...بهت قول دادم اگه خوب بشي با هم بريم تنهايي زندگي كنيم و برات يه جعبه شيريني دانماركي بخرم!و من با اشك هاي تو همه ي خاطرات تلخ و زجر آورم رو براي يه مدتي بفرستم بايگاني...داشت به قيمت جونت تموم ي شدو من جلوي پرستارا نمي دونستم چه جوري بگم هي خانوما اين دوسته من ديگه داره مي ميره!و اونا نخندن!اگه گريه نكرده بودي مطمئن باش مي نداختنمون بيرون! شايد داشتم خودم رو براي چند ساله ديگه روي اون تخت تصور مي كرد...مي كردم؟...

......................

ديشب آرزو مي كردم يه نم بارون بزنه و من آروم لبخند بزنم و بي خيال دنيا يه نخ سيگار بكشم ياحتي از زور گه گيچه يه دهن آواز بخونم و با قطرات كثيف بارون داد بكشم و الكي خودم رو مثلا آروم كنم...يا حتي زنگ بزنم و با پسري كه نه مي شناسمش نه دوستمه و نه دوستم داره حرف بزنم...عر بزنم و فحش بدم به خودم و زمين و زمان..اگه بارون ميومد خالي مي شدم و حتي شايد يه بيت بلند شعر مي يخوندم و شايدم از اون پسر بوره شماره مي گرفتم و شايد زنگ مي زدم به اونا كه باهاشون قهرم...شايد مي رفتم و يه آهنگ مي ساختم با پيانو شايدم مي رفتم يه ساندويچ مي خريدم و با كوكا كولا مي خوردم...ولي خب ديشب بارون نيومد و هوا خشك و بد مزه بود و من توي مسير خونه...توي پياده روي خوابم برد و هوا انقدر سنگين بود كه سيگار زهره مار بود اگر مي كشيدم...و ساعت 1 نصفه شب هيچ كس بيدار نبود كه بهش زنگ بزنم يا برم يه سانويچ بخرم بخورم...آتيه هم كه بيمارستان گرونيه يه سانديس خوردم...فعلا هم كه پيانو ندارم ...اگرم داشتم بازم حال نداشتم برم آهنگ بسازم!خلاصه چه بارون ميومد يا نه من بازم پياده ميومدم خونه و بازم تو راه از خستگي خوابم مي بردو هنوزم مثه حالا حالم بود!