۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

پفیوز های همه ی جهان متحد شدند

12 سال پیش همدیگه رو دیده بودیم...و از تمام چهره اش ابرها و چشماش تو ذهنم مونده بود.وقتی دیدمش باورم نمی شد این همون کسیه که تو بچگیم شیفته اش شده بودم، دنیای ساده ای داشتیم،بازی و نه حرفی و نه خجالتی و نه رنجی،ایده آل من نبود ام نگاه غمگینش رو دوست داشتم،حرف،حرف...زیاد حرف می زد و با حرفاش فریب می داد،نمی دونست که این کار منه...حرف زدن و فریب دادن دیگران که مبادا از ذهنت با خبر بشن....هیچکس انقدر زرنگ نیست که بفهمه پشت خنده ها و تیکه هات چه غم بزرگی هست...دلسردی از همه چیز نابودش می کرد و خودش به این نابودی دامن می زد...
همیشه عادت داشتم به یه نفر تکیه کنم،یه نفر صبور،منجی...ولی اونشب کسی بود که به تکیه ی من نیاز داشت...تنها چیزی که براش داشتم این بود،یه رباعی از خیام...
برخیز و مخور غم جهان گذران/بنشین و دمی به شادمانی گذران

..................................
با این همه من هنوز خوشحالم و هنوز قلبم از شادی تند می زنه...ایده آل های همه ی جهان متحد شوید...