۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

همون شب که بارون...

ازم پرسید چته؟ چیزی نداشتم بهش بگم.تو دهنم ماست بسته بودن.حوصله اش نبود توضیح بدم.باز پرسید چه مرگته؟خسته نمی شی از اینهمه سکوت؟خواستم بهش بگم از این همه حرف زدن خسته نمی شی؟دیدم حالش نیست...پک آخر رو زدم و پاشدم که برم،نذاشت.بگو چته؟چرا آرژانتین برد زدی زیر گریه؟مگه خودت نگفتی بریم سفر،حوصله ی تهران رو نداری؟سرم رو تکیه دادم به دیوار.بی صدا نگاش کردم،دیگه حرفام رو از چشام نمی خوند،عوض شده بود...خیلی!گفت خب اینم ویلا،سفر،سیگارم که می تونی بکشی،کسی هم که بات کاری نداره...دیگه چته؟بچه ها دلخور می شن تو لکی...فکر می کنن از اونا ناراحتی...به تخمم که فکر کنن،این رو بهش نگفتم...یه سیگار روشن کردم و اون رفت،من بهش نگفتم چمه...نگفتم...هیچی...رفتم تو خیابون،بارون گرفت!