۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

زیبا ترین happy end جهان و جشن پیدایش ایده آل من

هرچی ازش پرسیدم گفت نمی دونم،گفتم می خوای چیکار کنی؟می خوای تنها باشی؟می خوای با هم باشیم؟می خوای با اون باشی؟می خوای پیرو زن بشی؟...نمی دونست...همیشه از برای دیگران بد بودن وحشت داشتم.ازینکه دیگران برام بد باشن بیشتر...گفتم s بده هروقت فهمیدی چی میخوای بهم خبر بده.قطع کرد و من برای اولین با قطع شدن تلفن،تهی نشدم...بود،کسی که مدتهاست آرزوش رو می کردم...تهی نشدم چون جاش کس دیگه ای با قدرت بیشتر بود...
وقتی حسابی ازم دور شده بود زنگ زد،روزی که مدتها بود ماسکم رو برداشته بودم...افلیای نازنین...می دونشتم افلیا رو بیشتر از الکترا یا آنتیگون دوست داره...ولی من سایه بودم...گفت کات،گفتم باشه،گفت بدون هیچ رابطه ای ،ok،بدون هیچ تماس و حرفی،با فراموشی مطلق،قبول...نه پرسشی،نه جوابی،بی حرف پیش:گمشو....
فک کردم تموم شد و حرفی رو که باید زودتر بهش می زدم خودش بهم زد،چه رومانتیک...بی خبر ازخنجرهایی در روان انسانها...
دوباره...صدای زنگ اون رو عوض کرده بودم،از زنگ گوشیم بدش میومد،نمی دونست با اون آهنگ به چه خاطرات کپک زده و زخم خورده ای باز می گردم،زنگش رو عوض کردم تا با زنگم اذیت نشه...گفت نمی تونم...تو از حصار شخصیم بالا اومدی،اونجا یه زخم هست...چرکین،پر خون...یه چیزی مدتها تو درونم بود،سفت شده بود،سنگ.آروم نرم شد وقتی گفت وارد حریمم شدی،آب شد وقتی گفت دلم برات تنگ شده،چرخید و اومد بالا وقتی گفت چمدونات و بردارو برگرد،ریخت رو گونه هام وقتی گفت می خوامت،صورتم خیس شد...نمی فهمید چرا،یاد درخت و شاهرخ خان و آمیتا باچان افتاده بود،من یاد خفه شو هاش...گفتم اگه نیام؟گفت زجر می کشم...گفتم اگه بیام زجر می کشم و نیام از زجرت زجر...
زجر کشیدم و خندید،از درد می خندید...گفتم عشق؟گفت مسئولیت داره...ما رفیق،تو هم برو پی عشقت...اون هست...من هم هستم،ایده آل من هم هست...هنوز زنده ایم و نفس می کشیم...زندگی نیز تخمیست،زندگی تنها salo و سگ کشی نیست...گاهی به اشکها و لبخندها نیاز است...