۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

براي دوستي كه تا ديروز دركش نمي كردم!(م.ع)

ياد مي اوري دوست تنها و غمين من؟ياد مي آوري روزي را كه به من گفتي ذهن و درونت رفت به هرزگي؟ياد مي آوري يار تنها و دور و زيباي من؟ياد مي اوري كه براي من از لب گرفتنت گفتي به ظاهر عشقناك و در باطن دردناك؟آه عزيزكم كه اين هرزگي نيست...روزهاست كه فهميدم اين هرزگي نبود...لحظه اي فريب دو جهان را مي خوري و مي گذاري دستش به لبانت برسد و از لبانت به لباست.آه اي يار دردكشيده و غمگين من چشمان معصومت را به ياد مي آورم لحظه اي كه مي دانستي فريب مي خوري و مي خوردي از لبي كه تمام درد بود و اشك كه آيا فردايي نيز براي چشمان نيمه بازت وجود دارد؟ياد مي آوري اي عشق خوش سوداي من كه چگونه از عصمت گمشده ات مي گفتي و من در دل اشك مي ريختم براي فريب خوردن تو...تو فريب دو دنيا را مي خوردي و از بكارت خود پرده پوشي مي كردي و من نمي دانستم چه طمعي ست كه مي گذارد انسان در زير آفتاب پاييز با چشمان باز اين چنين فريب بخورد!راستي زخمي كه بر گردنت بود از زجر بود و خوني كه از بكارتت مي رفت خون دل...مگر نه؟