۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

کلا به...

همه چیز همونطور بود،مثل وقت رفتن...هیچ کس عوض نشده بود جز اون...کسی که مدتها بود دنبالش بودم.هوا گرفته است و پاییز هنوز نیومده،همه اینجا باهم قهرن.همه چیز مثل قبل از رفتن تلخ مونده،گیج و منگ...توی یه حال و هوای دیگه،مثل همیشه،مثل همیشه به قول بقیه هپروتی...فقط اون بود که منتظر بود برگردم،که با دستای خرماییش بغلم کنه...بهش بگم سردمه...خیلی وقت بود که می خواستم بهش بگم به گرمای تنت نیاز دارم،بهم بگه دایورت کن همه چیز و به تخمت،بهش بگم بره دکتر و اون به جان هوشنگ قسم بخوره که می ره...همه غریبه شدن،همه تو خودشونن و باهات حرف نمی زنن،اگرم بزنن،غما و تلخی هاشون و بهت می گن...تو می مونی و یه روح اسفنجی که همه ی مصائب رو تو خودش جمع می کنه...نگاهای زخمی،چشمای سرخ،دستای سرد!یه شوک بود...مرگ اون آدم یه شوک بود که تا ته قلبم رو سوراخ کرد،هیچکس باور نمی کنه...شوک تهی شدن رو،پوچ شدن زندگی رو...تئاتر؟هنر؟پیانو؟اسطوره؟...آخ...همه توی دایره ی ذهنشون موندن،گم شدن.هیچکس نمی تونه بیاد بیرون،می رن وسط دایره می شینن وهی فکر می کنن،تو ازون بیرون دست تکون می دی،می خوای بکشیشون بیرون،بذاری دنیای بیرونم ببینن،ولی می بینی که بدجوری دارن درجا می زنن،آره سخته...ولی کره ی زمین از بیرون،از بیرون کهکشان راه شیری،یه توپ آبی،با کلی مورچه روش که هی دارن درجا می زنن!خب؟...بذار بزنن!یه لحظه...تو اون ته نا امیدی،یهو یاد حرف نامجو میوفتم...آی مردم،کلا به تخمم!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یه ریشه به نام...

همه چیز خوب بود،خیلی خوب...دیدی گاهی وقتا تو آسمونی،داری پرواز می کنی...تو ابرا...اونوقت یه حرف،یه خبر،یه برخورد می زنه بهت و تو رو ازون بالا با کلی آوار می اندازه پایین...از کسایی که توقع نداری،باور داری بهشون و تو وبلاگ احمقانه ات به اسمشون،براشون پست می داری،از ناراحتیای تخمیشون ناراحت می شی و با الکی خوش بودناشون دل خوش می شی...شاشیدم تو اون غم و تو اون شادی...تو می گی سکس تابو نیست و یارو فکر می کنه تو جنده ای،می گی به متافیزیک علاقه داری،فک می کنه خل و مذهبی شدی،می گی از خرافه بدت میاد فک می کنه لاییک شدی...از فکرای پوچ و در نهایت کثیف و اروتیک...تو ظاهر وقیحشون سواد و شعور و دانش و روشنفکری موج می زنه و با حرفاشون به مسائل عظیم فلسفی و اقتصادی مردمی می رسی...می گذره و کم کم پشت سرت صدای کس شعراشون میاد و می مونه،تو خودت رو بهشون،به مغزهای متحجرشون نشون دادی،روح پاک بزرگت رو در اختیارشون گذاشتی،اونا دارن آلتشون رو بهت نشون می دن،با حرفاشون،برخورداشون،با حسادتهای حرمسراهای دوره ی قاجار...اوق می زنی تو اینهمه دروغ و نقش و کثافت،بالا میاری تو همه ی حماقتهای بشر دوستانه ی خودت...رحم نمیشه،حتی به اونی که از همه کوچیکتر،پاکتره...حتی به اونی که پاره ی تنه!!!مدتها بود که از خودم دورش کرده بودم،درسی بود که در مدارس به من آموخته بودن و من می خواستم فراموشش کنم و جور دیگه ای به دنیا نگاه کنم،می خواستم بدون اون ریشه ی کثیف و خانه خراب کن زندگی کنم...
سپاس از همه،از تمام کسانی که در یاداوری این درس به من صمیمانه به من کمک کردند!یه ریشه که توی مدرسه ی تخمیه راه رشد اون رو کاشتن و حالا همه ی هم اطرافیان پاکدلم دواندن این ریشه در بند بند وجودم هست،ریشه ای به نام نفرت...

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

اینجا هم گاهی هوا هست...گاهی!

یادم نبود 15 شهریور می ره...برای همیشه و من 14 شهریور خوشحال بودم که خوشحالم،سرم درد می کرد و منگ بودم و اون زنگ زد،زنگ زد که می خواد من رو ببینه،عجله ای نبود،برای من.اما اون...؟!؟!تنم لمس شد،راه گلوم بسته شد وقتی گفت امروز 14 شهریور!گوشام درد می کردن،منگ بودم و کر!بوی الکل تو دماغم پیچیده بود،هنوزم هست!عوض شدم...یه آدم که دیگه نمی شناسمش...فکر می کنن می شناسنش ولی...استاد...اون مرتیکه ی هوسران بهم گفت داری شکل می گیری،چهره ات،بدنت...اون گفت داری بزرگ می شی...عالم حماقت های بزرگ...رنجهای بزرگ...شکستهای بزرگ...مرگهای بزرگ!گفت گاهی به اون جهان سفر می کنه...عالم متافیزیک!نخندیدم بهش...باورش کردم!انسان کهکشان آرزو...موجود هم نوع کش!باور کردم که میشه بری...یه جای دور،اونجا که هیچکس نرفته و همه ی کسایی که دیگه نمی بینیشون هستن!به کسی نگفتم که منم رفتم...اگه بفهمن...تمسخر،تمسخر،رنج برای من...عالمیست در نیستی،جایی برای تنهایی ها...با جمعیتی در شگفت و سکوتی اسرار آمیز پشت لبخندهایی نه زشت...و حفره هایی سیاه به اسم چشم...اینجا هم هوا هست،اما بعضی ها برای این جهان نیستن...باورم نکن،بخند،با پوزخندی از ناباوری و حس تحقیر،من پوزخند و نفرتت رو باور می کنم رفیق...این هستی تو رو ثابت می کنه...هستی با پوزخندی زشت...باورت می کنم از همین جهانی!