۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

غریبی از فاک به من رسیده است

غریبی خواندن از مادر یا مادر بزرگم به من نرسیده است،وقتی می رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد،از خشم دستم نمی لرزید،اشکی که می چکید از چشم نبود...خون دل؟؟نمی دانم...عادتشان است،وقتی می آیند تنها به تو نگاه می کنند،می روند فراموش می شوی...دستم از غروری می لرزید که گردش را به پایش ریخته بودم...خرد نشده بود،غرورم به گرد تبدیل شده بود،فکر کردم با رفتنش چیزی عوض نمی شوم تنها تنها تر می شوم...رفت با لبخند و امید روزهای برگشت،روزهای تخمی خوب،کم کم باور می کنم،رفت مثل بقیه،فرقش این بود که خداحافظی کرد با امید روزهای جاکش تر...تنها درمان من روزی رویا بود،رویاهایی پر از گرد خوشبختی کمپانی رویاسازی هالیوود...این بار رفت و من فهمیدم گرد هالیوودی هم نمی تواند درمانم کند،هالیوود بوکوفسکی بود که درمانم نکرد اما جلوی چرکی شدن زخمم را گرفت،تنها یک واژه که به تو می آموخت،عاشقت می کرد،روزهای امیدواری را نشانت می داد و به تو می فهماند خوشبختی و خدا را (خدایی که کون همه ی ما را پاره کرده است،همان خدا)شکر کن...همین که سالمی...کس شعرای مادربزرگا...بوکوفسکی تنها زخمم را دید،پوزخند زد جمله ی معروفش را به رخم کشید...کلا به تخمم....راه دیگری نیست،با این وجود من غریبی خواندن را از مادربزرگم نیاموختمفدر اوقات تنهایی و زجر...غریبی خدا به من رسیده است...وقتی به فاک می روم،نعره نمی زنم...اشک هم نمی ریزم...غریبی می خوانم و مردم را به تخم نداشته ام حساب می کنم...

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

عشق ابدی می شود یا برین تو عشقت!

عشق به ابدیت می پیوندد،تنها می شوم،با اشکهایم پرواز می کنم،با شکستهایم صعود می کنم،توهم بیداد می کند و من دلتنگ می شوم،خون به پا نمی شود،خورشید به دور زمین می چرخد و بازگشت به سوی او نیست،تناسخ نه...حماقت است،عقل را می آزمایم و دیوانه می شوم،رها می کنم همه چیز را،پول پارو نمی شود و ما می مانیم،حسادتها طغیان می کنند و راه ها بیراهه می شوند و بن بستها بسته تر،ابر است اما باران ندارد،می گفت از بد شدن مردم است،می گویم بر پدر ترافیک لعنت،عطسه امان می برد و هق هق نه...ترس دیگر نیست،دلهره اصلا،تنها پناهی به رویا...رویایی احمقانه اما خوشایند،فریب نیست نه،گریزیست به واقعیت دلخواه...وهم،وهم،دیوانه شده است...عشقت مال تو،من اینجا می مانم،یگانه ام در ذهنم می درخشد،مادرش نیست تا او را به دکتر ببرد،پیش من می ماند،کسی بر ضد من اقامه ی جنگ نمی کند،نه حتی بیمه ی ماشین،عشقت را قورت بده من اینجا می مانم با یگانه ام که شبها به مهمانی دوست پدر نمیرود،می آید کنار من تا شمع های جشن تولد هزارسالگی ام را فوت کنیم و شراب ده هزار ساله بنوشیم و مست شویم و نگران ساعت 8 نباشیم و به ریش دنیا بخندیم،فرزندم عشقت را در معده با شامپاین هضم کن،من و یگانه ام در پاییز هستیم،برایش والس 16 شوپن می نوازم و او با چشمان رامش نگاهم می کند،عشقت را با هوسهای 5 سالگیت دفع کن،من و یگانه ام جاودانه ایم،در رویا...

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

16 آذر...دوباره 16 آذر!

گذشت...یه سال احمقانه ی دیگه...ولی امسال فرق داشت،با همه ی سالای زندگیم فرق داشت،فرقش این بود که از سایه ای که بودم تنزل کردم،تنزل در حد قهقرا...آره امسای فرق داشت،امسال روز تولدم با واقعیت رو به رو شدم...به واقعیت پست شده ی درون خودم،کیلومترها از هدفم فاصله گرفته ام،هزاران جلد و نقش دارم برای بازی کردنشون پیش دیگران...پارسال یک انقلابی بزرگ بودم و سال قبل ترش یه روشنفکر افسرده و سالهای پیشترش یه متفکر که قرار بود دنیا رو عوض نه...امسال...آه امسال...امسال یک نفر توی صورتم وایساد و با چشای دریده اش نگام کرد و گفت اشتباه قرنهای متمادی من رو نکن...سیلی سختش بهم فهموند که دیگه یادت رفته هدفت چی بود،که دیگه با اون نقشا خودتم خودت رو نمی شناسی...گفت اشتباه نکن ادای احمق ها رو بازی کردن خودش حماقت میاره...بهم گفت خودم رو گول نزنم و بهم فهموند که احمقم...تولد امسال...نمی دونم!؟!!

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

تا اطلاع ثانوی بازم مسدود...مغزم دیگه نمی کشه...کلا هیچ چیز رو جز سیگار و نقاشی!

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

یگانه نوشته برای یگانه ترینم...

این پست تنها به یک نفر تعلق دارد،برای کسی که زبان مرا مثل دیگران نمی فهمد اما تنها یک تفاوت دارد،سعی می کند بفهمد...
کسی که پس از قرنها تنهایی،لحظات سرشار درونم را با او می گذرانم،کسی که دلخوشی را دوباره به یادم آورد و آرزوهایی که تبدیل به حسرت شده بودند را دوباره برانگیخت،برای کسی که دوباره تمام نوستالژی های جان را به یادم آورد،برای چشمانی که سکوتشان تلخی را به یادم نمی آورند و با لبخندش با لبان بسته پایدار بودن و سرشار بودن از تمام عواطف را به من بازگو می کند،برای کسی که گرمای تنش آتش اشکهایی را به یادم می آورد که در تنهایی شبهای بی پایان نیما لحظاتم را با عطر تلخ کندر می آمیخت...من به این جهان تعلق نداشتم،و او تنها پیوند من با این جهان است...جهانی که عواطفش بوی لجن می دهد اما عواطف من با گرمی لبهایش بوی گل سرخی را می دهد که جاودانه پابرجاست...آری برای یگانه ترین من در عشق!

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

هنوزم آدم نیستم!

تو یه شب برفی زمستون،وقتی سرمای یخ رو تو اعماق یقه ات حس کردی،تو برف غلت زدی و سکوت زیبای خیابون 16 آذر رو تو ساعت 12 شب دیدی،وقتی به قول اخوان درختان اسکلتهای بلورآجین بودن و فقط صدای پرواز برف و رو سنگ فرش سفید خیابون می شنیدی،تو خونه با دیوارای زرشکی کاغذ دیواری و کف پارکت و پرده هایی با رنگای نارنجی و زرد،می شستی کنار شومینه ات که کنار پنجره است و به شب سرخ برفی نگاه می کردی کنار عشقت،دوست پسرت و آهنگ 4 فصل بخش وینتر ویوالدی رو می ذاشتی و یه لیوان چایی و یه نخ مارلبورو و می تونی بوی آرامش و خوشبختی رو تا ته ریه ات حس کنی...از 13 سالگی این ایده آل زندگی من بود،این ایده آل الان دیگه واسه من بی معنی شده،اون روزا گاهی تو زمستون برف می بارید،شبایی که انوش می رفت تو صف فیلمای جشنواره فیلم فجر،شبایی که من هنوز عاشق خیابون 16 آذر بودم،با درختای ولیعصر به عرش می رفتم و آرزو می کردم 18 سالم بشه تا بزرگ شم و یه آدم حسابی بشم،اونشب که رفتیم فیلم تعزیه ی تقوایی رو تو جشنواره دیدیم،برف می بارید و فرداش مدرسه تعطیل بود،روزایی که قرار بود تو بزرگ شی و آرزو داشته باشی و اجازه داشتی تو رویا زندگی کنی،اون موقع فکر می کردم بزرگ بشم،دانشجو بشم،یه خونه می خرم تو برجای مهستان و با منظره ی اونجا به عرش می رم و با سیگار و ویوالدی و شومینه روشنفکر می شم با چاشنی چایی لاهیجان،اون موقع گاهی فیلمای آدما رو تو سیما نشون می دادن که تو آرزو کنی آدم باشی،به قول اکبر مشکین تو فیلم آرامش در حضور دیگران جوونا انقدر هرزه نبودن...بودن و من جهان رو ساده دلانه می دیدم،بچه که بودم تا کلاس سوم دبستان نمی دونستم هر روز کجا می رم،خوش بودم تو عالم رویاهام...ما تا 15 سالگی بچه ایم و از 15 سالگی از شوک زیستن در جهان پیر می شیم...قانون احمقانه ایه!خلاصه ایده آل من فراموش شد،هر روز که از خواب پا می شم یه نخ سیگار می کشم و یه لیوان چایی می خورم،الان دیگه نتای ویوالدیم حفظم،دوست پسرم دارم،تهرانم که دیگه برف نمیاد،دیگه با تاکسی تنهای تنها تا 16 آذر و ولیعصرم می رم،جشنواره فیلم فجرم که تحریمه و تحریمم نباشه دیگه فیلم آدما رو توش نشون نمی دن،کف اتاقای خونه ام پارکته و پرده ی اتاقم زرشکیه...ولی من هنوز نه روزشنفکرم نه با سواد،نه آدم!چون تازه یادت میاد که یه روزی تو هایتی سیل اومد و تو بم زلزله و پارسال 16 آذر رو تو دود و خون دیده بودی و تو ایران نمی خوانت آچون می خوای هنرمند باشی و تو خارج نمی خوانت چون می خوای ایرانی بمونی و...با این نبش قبر خاطرات،تو دماغم بوی برف و 16 آذر و روشنفکری اومد تو دماغم...کاشکی بازم گاهی 14 سالم بشه!

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

بوی باروت نم کشیده با چاشنی چشای سرخ

شروع شد مثل همیشه...ولی فرق داشت با بقیه ی سالها،تنها چیزی که مهر رو مهر می کرد و خرداد رو شهریور،بو و هواشون بود...مهر من بی بو بود،بوی خستگی،بوی انهدام،بوی بی بویی و بی برگی،بوی اخته شدن و ریشه کن شدن...مهر من امسال من رو یاد رکود روحی خودم انداخت...سوال تخمی و فلسفی ما از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟به کجا می روم...ای بابا!سوالی که مدام قرقره می شه و جوابی نداره!نسل ما قرار بود اخته تر از هر نسلی باشه،نشد و تیرشون به سنگ خورد...مهر یادم من رو یاد بوی باروت کهنه و نمکشیده انداخت با چاشنی یاس و بی بارگی...بوی سرخوردگی با چاشنی چشمای سرخ و دهن خشک و تلخ و لبایی با بوی زیر سیگاری...انگیزه؟اقدام اقامت واسه هر جهنم دره ای جز...و امید به جمعه شبها،لحظه ای خنده با پارازیت و تک نمره ی 20 از روانشناسی که پیش نمی آید و شاید لحظاتی عشق...به قول استاد بیضایی،خورسید به آسمان و زمین روشنی می بخشد و در سپیده دمان زیباست.ابرها باران به نرمی می بارند.گزندی نیست.شادی هست;دیگران راست.آنک البرز;بلند است و سربه آسمان می ساید.و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما با لبخند زشت.و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند:آرش باز خواهد گشت.
و من از خود می پرسم:آرش،باز خواهد گشت؟؟؟؟