۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

كابوس با بوي بهمن كوچيك

ديگه داشت يادم مي رفت كه چند سالمه...ديگه همه چيز شده بود يه كابوس...سالاي پيش بيدار شدنم و سر خيابون وايسدن پايان كابوس بود و اميد هايي بود كه دوباره توي دلم بارور مي شد ولي حالا هر بيدار شدن يه كابوس جديد...دل خوش كنك به مهمونياي دوره ايه دوستام و كلاس گيتار و پيانو ي جديدم فقط من رو مي كشونه كه شايد فراموش كنم همه چيز رو...تمام مسائل مهم جهاني برام ختم شده به يه كتاب عصر روشنگري و صبحا دعاي عهد سر صف...دعاي عهد دواي خوبيه براي دردام...نه اينكه دعا كنم و يكي از ياراي گمنام امام زمان بشم...نه!فرصتي است كه كابوس اول صبحم رو براي دوستام تعبير كنند و نكنه كه اونا يكي از سرگرم كننده ترين سرگرمي هاي خودشون رو از دست بدن!تنها تمي كه مدام توي سرم موج مي زنه اي فسانه است با صداي نامجو...و اين آهنگ پيوست خورده به سخت ترين روز هاي زندگيم...ديگه مثل هر سال لجن توي جوب برام ارزشي نداره...ديد زدن پسر همسايه هم از سرم پريده!ولي ديگه منتظر چيزي نيستم...يه سال كش دارو مريض اومده جلوي صورتم و بهم مي گه تابستون زيادي خوش گذشته...حالا بكش!ديگه از بوي سيگار سرم درد مي گيره...امروز داشتم sims 3 بازي مي كردم...خدايا چقدر طول مي كشه تا دو تا آدم همديگه رو kiss كنن!كاشكي اونجا ايران بود كه بعد از دو كلمه حرف زدن باهم عشق بازي هم مي كنن!ما كه عادت نكرديم به اين خزعبلات تكراري هر روز ولي خب شايد فرجي شد و من از اين كابوس با بوي سيگار بهمن كوچيك اومدم بيرون!