۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

اولین بارم نبود که نه می شنیدم،اولین بارم بود که نه می شنیدم و داشتم از خنده روده بر می شدم،همیشه یا بهم می گفتن که یه
پارتنر دارن یا مثلا ما به هم نمی خوریم،یا داشتن زن می گرفتن یا مثلا می گفتن باشه ولی عادی باشیم باهم.
این دفعه بعد از 1 سال بی توجه بودن به این مسائل،نحوه ی نه گفتن یارو عالی بود:منتظر بودم که بهم زنگ بزنه و تکلیف رو معلوم کنه، من خیلی از منتظر بودن خوشم نمی یاد،راست حسینی بگو آره یا نه!خلاصه کلی دلم قنج رفت که کی زنگ یا sms می زنه،زدو مجبور شدم بهش زنگ بزنم و راجع به کلاسی که می خواست بره ومن باید براش ok می کردم،سوال می پرسیدم. دو سه بار زنگ زدم جواب نداد،بار آخر خیلی نگه داشتم و گفت ساعت 12 بزنگ.12 زدم جواب نداد،آخرین بار که زدم برداشت و قطع کرد.دوباره که زدم،خاموش کرده بود احمق گوشیش رو...هر وقت دیگه بود کلی احساس حماقت و حقارت می کردم،ولی ایندفعه زدم زیر خنده،چقدر یارو احمق بود،ترسو بود،محافظه کار و بزدل و منطقی و ابله.از آدمای همیشه منطقی بدم میاد،یکی نیست بهش بگه بدبخت من که نمی خواستم بخورمت،می خواستم ازت یه سوال بپرسم،به تخمم هم نبود اگه نه می گفتی،اصلا کاشکی بر مب داشتی خودم می خواستم بهت بگم انقدر به خودت فشار نیار حرفام رو پس گرفتم،خلاصه اینکه دیگه سایه منتظر نیست 8ماه دیگه چی می شه،به درک!