۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

تار موی گندیده ات به همه چیز می ارزد،بخند از نوع کاغذی

گویا سالها گذشته است از رفتنش،گاهی تنم پر می کشد که لحظه ای تنها صدایش را بشنوم،روز گذشته از من خداحافظی کرد،آرزو می کردم نرود،بماند.زود بر می گشت این را می دانستم اما من در لحظاتی بودم که هر ثانیه به او نیاز داشتم،پیغام داد که دیگر دیر است در قطارم، لحظه های نبودنش کند است،یگانه ام چه حرفها دارم که برایت بزنم،دلقکت می شوم برای لحظات تلخت تا دمی بیاسایی و شادمانه از ته وجود بخندی،بخند یگانه ام،یار دوران کودکی ام بخند،خنده ات برایم آرزوست هرچند کاغذی...خوابهایم کابوس می شوند و رویاهایم حسرت، بیا تنها برویم و آنرا با هم قسمت کنیم،سیگاری بگیرانم و تو آن را برایم چس دود کنی...تنها من و تو،و سکوت محض برای لذت بیکران نگاه کردن به چشمان سرزنشگرت...اگر مرد بودی برای تو می شدم تمام و کمال،اما تنها می توانم روحم را در اختیارت بگذارم، یگانه ام برگرد تا لحظات دیوانگی ام را برایت بازگو کنم دهان بدون گوش بی معنی است...آری قرن ها از رفتنش می گذرد و من هنوز دلبسته ی نگاه سرزنشگرش هستم...باز گرد!
(برای یگانه عینکی جهانم...مانولیتوی من،همیشه مهربان بمان)