۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

غریبی از فاک به من رسیده است

غریبی خواندن از مادر یا مادر بزرگم به من نرسیده است،وقتی می رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد،از خشم دستم نمی لرزید،اشکی که می چکید از چشم نبود...خون دل؟؟نمی دانم...عادتشان است،وقتی می آیند تنها به تو نگاه می کنند،می روند فراموش می شوی...دستم از غروری می لرزید که گردش را به پایش ریخته بودم...خرد نشده بود،غرورم به گرد تبدیل شده بود،فکر کردم با رفتنش چیزی عوض نمی شوم تنها تنها تر می شوم...رفت با لبخند و امید روزهای برگشت،روزهای تخمی خوب،کم کم باور می کنم،رفت مثل بقیه،فرقش این بود که خداحافظی کرد با امید روزهای جاکش تر...تنها درمان من روزی رویا بود،رویاهایی پر از گرد خوشبختی کمپانی رویاسازی هالیوود...این بار رفت و من فهمیدم گرد هالیوودی هم نمی تواند درمانم کند،هالیوود بوکوفسکی بود که درمانم نکرد اما جلوی چرکی شدن زخمم را گرفت،تنها یک واژه که به تو می آموخت،عاشقت می کرد،روزهای امیدواری را نشانت می داد و به تو می فهماند خوشبختی و خدا را (خدایی که کون همه ی ما را پاره کرده است،همان خدا)شکر کن...همین که سالمی...کس شعرای مادربزرگا...بوکوفسکی تنها زخمم را دید،پوزخند زد جمله ی معروفش را به رخم کشید...کلا به تخمم....راه دیگری نیست،با این وجود من غریبی خواندن را از مادربزرگم نیاموختمفدر اوقات تنهایی و زجر...غریبی خدا به من رسیده است...وقتی به فاک می روم،نعره نمی زنم...اشک هم نمی ریزم...غریبی می خوانم و مردم را به تخم نداشته ام حساب می کنم...

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

عشق ابدی می شود یا برین تو عشقت!

عشق به ابدیت می پیوندد،تنها می شوم،با اشکهایم پرواز می کنم،با شکستهایم صعود می کنم،توهم بیداد می کند و من دلتنگ می شوم،خون به پا نمی شود،خورشید به دور زمین می چرخد و بازگشت به سوی او نیست،تناسخ نه...حماقت است،عقل را می آزمایم و دیوانه می شوم،رها می کنم همه چیز را،پول پارو نمی شود و ما می مانیم،حسادتها طغیان می کنند و راه ها بیراهه می شوند و بن بستها بسته تر،ابر است اما باران ندارد،می گفت از بد شدن مردم است،می گویم بر پدر ترافیک لعنت،عطسه امان می برد و هق هق نه...ترس دیگر نیست،دلهره اصلا،تنها پناهی به رویا...رویایی احمقانه اما خوشایند،فریب نیست نه،گریزیست به واقعیت دلخواه...وهم،وهم،دیوانه شده است...عشقت مال تو،من اینجا می مانم،یگانه ام در ذهنم می درخشد،مادرش نیست تا او را به دکتر ببرد،پیش من می ماند،کسی بر ضد من اقامه ی جنگ نمی کند،نه حتی بیمه ی ماشین،عشقت را قورت بده من اینجا می مانم با یگانه ام که شبها به مهمانی دوست پدر نمیرود،می آید کنار من تا شمع های جشن تولد هزارسالگی ام را فوت کنیم و شراب ده هزار ساله بنوشیم و مست شویم و نگران ساعت 8 نباشیم و به ریش دنیا بخندیم،فرزندم عشقت را در معده با شامپاین هضم کن،من و یگانه ام در پاییز هستیم،برایش والس 16 شوپن می نوازم و او با چشمان رامش نگاهم می کند،عشقت را با هوسهای 5 سالگیت دفع کن،من و یگانه ام جاودانه ایم،در رویا...

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

16 آذر...دوباره 16 آذر!

گذشت...یه سال احمقانه ی دیگه...ولی امسال فرق داشت،با همه ی سالای زندگیم فرق داشت،فرقش این بود که از سایه ای که بودم تنزل کردم،تنزل در حد قهقرا...آره امسای فرق داشت،امسال روز تولدم با واقعیت رو به رو شدم...به واقعیت پست شده ی درون خودم،کیلومترها از هدفم فاصله گرفته ام،هزاران جلد و نقش دارم برای بازی کردنشون پیش دیگران...پارسال یک انقلابی بزرگ بودم و سال قبل ترش یه روشنفکر افسرده و سالهای پیشترش یه متفکر که قرار بود دنیا رو عوض نه...امسال...آه امسال...امسال یک نفر توی صورتم وایساد و با چشای دریده اش نگام کرد و گفت اشتباه قرنهای متمادی من رو نکن...سیلی سختش بهم فهموند که دیگه یادت رفته هدفت چی بود،که دیگه با اون نقشا خودتم خودت رو نمی شناسی...گفت اشتباه نکن ادای احمق ها رو بازی کردن خودش حماقت میاره...بهم گفت خودم رو گول نزنم و بهم فهموند که احمقم...تولد امسال...نمی دونم!؟!!

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

تا اطلاع ثانوی بازم مسدود...مغزم دیگه نمی کشه...کلا هیچ چیز رو جز سیگار و نقاشی!

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

یگانه نوشته برای یگانه ترینم...

این پست تنها به یک نفر تعلق دارد،برای کسی که زبان مرا مثل دیگران نمی فهمد اما تنها یک تفاوت دارد،سعی می کند بفهمد...
کسی که پس از قرنها تنهایی،لحظات سرشار درونم را با او می گذرانم،کسی که دلخوشی را دوباره به یادم آورد و آرزوهایی که تبدیل به حسرت شده بودند را دوباره برانگیخت،برای کسی که دوباره تمام نوستالژی های جان را به یادم آورد،برای چشمانی که سکوتشان تلخی را به یادم نمی آورند و با لبخندش با لبان بسته پایدار بودن و سرشار بودن از تمام عواطف را به من بازگو می کند،برای کسی که گرمای تنش آتش اشکهایی را به یادم می آورد که در تنهایی شبهای بی پایان نیما لحظاتم را با عطر تلخ کندر می آمیخت...من به این جهان تعلق نداشتم،و او تنها پیوند من با این جهان است...جهانی که عواطفش بوی لجن می دهد اما عواطف من با گرمی لبهایش بوی گل سرخی را می دهد که جاودانه پابرجاست...آری برای یگانه ترین من در عشق!

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

هنوزم آدم نیستم!

تو یه شب برفی زمستون،وقتی سرمای یخ رو تو اعماق یقه ات حس کردی،تو برف غلت زدی و سکوت زیبای خیابون 16 آذر رو تو ساعت 12 شب دیدی،وقتی به قول اخوان درختان اسکلتهای بلورآجین بودن و فقط صدای پرواز برف و رو سنگ فرش سفید خیابون می شنیدی،تو خونه با دیوارای زرشکی کاغذ دیواری و کف پارکت و پرده هایی با رنگای نارنجی و زرد،می شستی کنار شومینه ات که کنار پنجره است و به شب سرخ برفی نگاه می کردی کنار عشقت،دوست پسرت و آهنگ 4 فصل بخش وینتر ویوالدی رو می ذاشتی و یه لیوان چایی و یه نخ مارلبورو و می تونی بوی آرامش و خوشبختی رو تا ته ریه ات حس کنی...از 13 سالگی این ایده آل زندگی من بود،این ایده آل الان دیگه واسه من بی معنی شده،اون روزا گاهی تو زمستون برف می بارید،شبایی که انوش می رفت تو صف فیلمای جشنواره فیلم فجر،شبایی که من هنوز عاشق خیابون 16 آذر بودم،با درختای ولیعصر به عرش می رفتم و آرزو می کردم 18 سالم بشه تا بزرگ شم و یه آدم حسابی بشم،اونشب که رفتیم فیلم تعزیه ی تقوایی رو تو جشنواره دیدیم،برف می بارید و فرداش مدرسه تعطیل بود،روزایی که قرار بود تو بزرگ شی و آرزو داشته باشی و اجازه داشتی تو رویا زندگی کنی،اون موقع فکر می کردم بزرگ بشم،دانشجو بشم،یه خونه می خرم تو برجای مهستان و با منظره ی اونجا به عرش می رم و با سیگار و ویوالدی و شومینه روشنفکر می شم با چاشنی چایی لاهیجان،اون موقع گاهی فیلمای آدما رو تو سیما نشون می دادن که تو آرزو کنی آدم باشی،به قول اکبر مشکین تو فیلم آرامش در حضور دیگران جوونا انقدر هرزه نبودن...بودن و من جهان رو ساده دلانه می دیدم،بچه که بودم تا کلاس سوم دبستان نمی دونستم هر روز کجا می رم،خوش بودم تو عالم رویاهام...ما تا 15 سالگی بچه ایم و از 15 سالگی از شوک زیستن در جهان پیر می شیم...قانون احمقانه ایه!خلاصه ایده آل من فراموش شد،هر روز که از خواب پا می شم یه نخ سیگار می کشم و یه لیوان چایی می خورم،الان دیگه نتای ویوالدیم حفظم،دوست پسرم دارم،تهرانم که دیگه برف نمیاد،دیگه با تاکسی تنهای تنها تا 16 آذر و ولیعصرم می رم،جشنواره فیلم فجرم که تحریمه و تحریمم نباشه دیگه فیلم آدما رو توش نشون نمی دن،کف اتاقای خونه ام پارکته و پرده ی اتاقم زرشکیه...ولی من هنوز نه روزشنفکرم نه با سواد،نه آدم!چون تازه یادت میاد که یه روزی تو هایتی سیل اومد و تو بم زلزله و پارسال 16 آذر رو تو دود و خون دیده بودی و تو ایران نمی خوانت آچون می خوای هنرمند باشی و تو خارج نمی خوانت چون می خوای ایرانی بمونی و...با این نبش قبر خاطرات،تو دماغم بوی برف و 16 آذر و روشنفکری اومد تو دماغم...کاشکی بازم گاهی 14 سالم بشه!

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

بوی باروت نم کشیده با چاشنی چشای سرخ

شروع شد مثل همیشه...ولی فرق داشت با بقیه ی سالها،تنها چیزی که مهر رو مهر می کرد و خرداد رو شهریور،بو و هواشون بود...مهر من بی بو بود،بوی خستگی،بوی انهدام،بوی بی بویی و بی برگی،بوی اخته شدن و ریشه کن شدن...مهر من امسال من رو یاد رکود روحی خودم انداخت...سوال تخمی و فلسفی ما از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟به کجا می روم...ای بابا!سوالی که مدام قرقره می شه و جوابی نداره!نسل ما قرار بود اخته تر از هر نسلی باشه،نشد و تیرشون به سنگ خورد...مهر یادم من رو یاد بوی باروت کهنه و نمکشیده انداخت با چاشنی یاس و بی بارگی...بوی سرخوردگی با چاشنی چشمای سرخ و دهن خشک و تلخ و لبایی با بوی زیر سیگاری...انگیزه؟اقدام اقامت واسه هر جهنم دره ای جز...و امید به جمعه شبها،لحظه ای خنده با پارازیت و تک نمره ی 20 از روانشناسی که پیش نمی آید و شاید لحظاتی عشق...به قول استاد بیضایی،خورسید به آسمان و زمین روشنی می بخشد و در سپیده دمان زیباست.ابرها باران به نرمی می بارند.گزندی نیست.شادی هست;دیگران راست.آنک البرز;بلند است و سربه آسمان می ساید.و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما با لبخند زشت.و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند:آرش باز خواهد گشت.
و من از خود می پرسم:آرش،باز خواهد گشت؟؟؟؟

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

کلا به...

همه چیز همونطور بود،مثل وقت رفتن...هیچ کس عوض نشده بود جز اون...کسی که مدتها بود دنبالش بودم.هوا گرفته است و پاییز هنوز نیومده،همه اینجا باهم قهرن.همه چیز مثل قبل از رفتن تلخ مونده،گیج و منگ...توی یه حال و هوای دیگه،مثل همیشه،مثل همیشه به قول بقیه هپروتی...فقط اون بود که منتظر بود برگردم،که با دستای خرماییش بغلم کنه...بهش بگم سردمه...خیلی وقت بود که می خواستم بهش بگم به گرمای تنت نیاز دارم،بهم بگه دایورت کن همه چیز و به تخمت،بهش بگم بره دکتر و اون به جان هوشنگ قسم بخوره که می ره...همه غریبه شدن،همه تو خودشونن و باهات حرف نمی زنن،اگرم بزنن،غما و تلخی هاشون و بهت می گن...تو می مونی و یه روح اسفنجی که همه ی مصائب رو تو خودش جمع می کنه...نگاهای زخمی،چشمای سرخ،دستای سرد!یه شوک بود...مرگ اون آدم یه شوک بود که تا ته قلبم رو سوراخ کرد،هیچکس باور نمی کنه...شوک تهی شدن رو،پوچ شدن زندگی رو...تئاتر؟هنر؟پیانو؟اسطوره؟...آخ...همه توی دایره ی ذهنشون موندن،گم شدن.هیچکس نمی تونه بیاد بیرون،می رن وسط دایره می شینن وهی فکر می کنن،تو ازون بیرون دست تکون می دی،می خوای بکشیشون بیرون،بذاری دنیای بیرونم ببینن،ولی می بینی که بدجوری دارن درجا می زنن،آره سخته...ولی کره ی زمین از بیرون،از بیرون کهکشان راه شیری،یه توپ آبی،با کلی مورچه روش که هی دارن درجا می زنن!خب؟...بذار بزنن!یه لحظه...تو اون ته نا امیدی،یهو یاد حرف نامجو میوفتم...آی مردم،کلا به تخمم!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یه ریشه به نام...

همه چیز خوب بود،خیلی خوب...دیدی گاهی وقتا تو آسمونی،داری پرواز می کنی...تو ابرا...اونوقت یه حرف،یه خبر،یه برخورد می زنه بهت و تو رو ازون بالا با کلی آوار می اندازه پایین...از کسایی که توقع نداری،باور داری بهشون و تو وبلاگ احمقانه ات به اسمشون،براشون پست می داری،از ناراحتیای تخمیشون ناراحت می شی و با الکی خوش بودناشون دل خوش می شی...شاشیدم تو اون غم و تو اون شادی...تو می گی سکس تابو نیست و یارو فکر می کنه تو جنده ای،می گی به متافیزیک علاقه داری،فک می کنه خل و مذهبی شدی،می گی از خرافه بدت میاد فک می کنه لاییک شدی...از فکرای پوچ و در نهایت کثیف و اروتیک...تو ظاهر وقیحشون سواد و شعور و دانش و روشنفکری موج می زنه و با حرفاشون به مسائل عظیم فلسفی و اقتصادی مردمی می رسی...می گذره و کم کم پشت سرت صدای کس شعراشون میاد و می مونه،تو خودت رو بهشون،به مغزهای متحجرشون نشون دادی،روح پاک بزرگت رو در اختیارشون گذاشتی،اونا دارن آلتشون رو بهت نشون می دن،با حرفاشون،برخورداشون،با حسادتهای حرمسراهای دوره ی قاجار...اوق می زنی تو اینهمه دروغ و نقش و کثافت،بالا میاری تو همه ی حماقتهای بشر دوستانه ی خودت...رحم نمیشه،حتی به اونی که از همه کوچیکتر،پاکتره...حتی به اونی که پاره ی تنه!!!مدتها بود که از خودم دورش کرده بودم،درسی بود که در مدارس به من آموخته بودن و من می خواستم فراموشش کنم و جور دیگه ای به دنیا نگاه کنم،می خواستم بدون اون ریشه ی کثیف و خانه خراب کن زندگی کنم...
سپاس از همه،از تمام کسانی که در یاداوری این درس به من صمیمانه به من کمک کردند!یه ریشه که توی مدرسه ی تخمیه راه رشد اون رو کاشتن و حالا همه ی هم اطرافیان پاکدلم دواندن این ریشه در بند بند وجودم هست،ریشه ای به نام نفرت...

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

اینجا هم گاهی هوا هست...گاهی!

یادم نبود 15 شهریور می ره...برای همیشه و من 14 شهریور خوشحال بودم که خوشحالم،سرم درد می کرد و منگ بودم و اون زنگ زد،زنگ زد که می خواد من رو ببینه،عجله ای نبود،برای من.اما اون...؟!؟!تنم لمس شد،راه گلوم بسته شد وقتی گفت امروز 14 شهریور!گوشام درد می کردن،منگ بودم و کر!بوی الکل تو دماغم پیچیده بود،هنوزم هست!عوض شدم...یه آدم که دیگه نمی شناسمش...فکر می کنن می شناسنش ولی...استاد...اون مرتیکه ی هوسران بهم گفت داری شکل می گیری،چهره ات،بدنت...اون گفت داری بزرگ می شی...عالم حماقت های بزرگ...رنجهای بزرگ...شکستهای بزرگ...مرگهای بزرگ!گفت گاهی به اون جهان سفر می کنه...عالم متافیزیک!نخندیدم بهش...باورش کردم!انسان کهکشان آرزو...موجود هم نوع کش!باور کردم که میشه بری...یه جای دور،اونجا که هیچکس نرفته و همه ی کسایی که دیگه نمی بینیشون هستن!به کسی نگفتم که منم رفتم...اگه بفهمن...تمسخر،تمسخر،رنج برای من...عالمیست در نیستی،جایی برای تنهایی ها...با جمعیتی در شگفت و سکوتی اسرار آمیز پشت لبخندهایی نه زشت...و حفره هایی سیاه به اسم چشم...اینجا هم هوا هست،اما بعضی ها برای این جهان نیستن...باورم نکن،بخند،با پوزخندی از ناباوری و حس تحقیر،من پوزخند و نفرتت رو باور می کنم رفیق...این هستی تو رو ثابت می کنه...هستی با پوزخندی زشت...باورت می کنم از همین جهانی!

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آه...

از خواب که بیدار شدم رگبار گرفته بود،باد میومد،کولر رو خاموش نکردم،رگبار بود، می زد و تو رو می ذاشت با خیابونای گلی و جوبای لجن گرفته و هوای مزخرف زیادی گرم و آفتابی تابستون،دهنم تلخ بود و سرم درد می کرد،بوی سیگار تو اتاق دلمه بسته بود،کاش یه هفته فقط بارون میومد و این سر درد و معده درد رو می شست و می برد،نه یه ساعت،کاش می بارید و همه رو می برد،هوس آب هلوی تو یخچال رو کرده بودم که یه هفته بود تموم شده بود.زنگ،زنگ....اونقدر که شادی خودت رو فراموش می کنی و غم عالم میاد رو دلت،چقدر التماس کردم که یه هفته من از اینجا برم،برم یه جایی که نه کسی من رو بشناسه و نه من کسی رو بشناسم...یه دنیای دیگه،آدمای دیگه...نه باید بمونی چون تحریمه...همه چیز تحریمه،ایران تحریم،سیگار مالبورو،کوکای اصل،قطعات کشتی سازی...ما همه مون تحریمیم،نفس کشیدن،سیگار کشیدن،لاو ترکوندن،حماقت کردن،عشق کردن،دوست داشتن،کم کم زندگی کردن هم به زبون بی زبونی برای ما،کشور توسعه یافته ی جهان سومی تحریم...دیگه باد نمیومد،آهنگ famouse blue raincoat لئونارد کهن می تونه تو رو نابود کنه،من رو کرد...غمگین،گریان،افسرده،دیوانه...من رو نابود کرد...آه وقتی میاد و شروع می کنه به مسخره کردن من، من رو از غمگین بودن در میاره و باعث می شه جای اشک ریختن چاک دهنم رو بکشم پایین....به درک!چرا آدما وقتی چشمشون رو می بندن نا مرئی نمی شن؟گم و گور نمی شن یا نمی رن یه دنیای دیگه؟غم...

مرا دردیست اندر دل،به خون دیده پرورده،ولیکن با که گویم راز

چون محرم نمی بینم!
تحمل می کنم با درد چون درمان نمی یابم

قناعت می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم....
آره دیگه...آه.......

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

آخ به درک

بهش گفتم چرا رفتی؟چرا انقدر برات بی تفاوت بودم؟
بهش گفتم تو چرا نمی تونی با هیچ آدمی بسازی،همه بدن،گهن،نفهمن...چرا؟
بهش گفتم چرا انقدر سخت می گیری؟اینکه دوست دختر نداری آسمون به زمین نمی یاد،ول کن،نه کتاب مب خونی،نه فیلم می بینی...شبیه یه آدم شدی که در جهان فقط یه کار برات مونده،دوست دختر...چرا؟
بهش گفتم چرا انقدر اذیتم می کنی؟هرچی می گم یه چیزی روش می ذاری،هر حرفی می زنم یه گهی می خوری...
بهش گفتم چرا حس می کنی زندگیت روزمره است؟چرا دنبال یه هیجان نمی گردی؟
بهش گفتم چرا می خوای خنثی باشی؟نه پسرا نه دخترا...
بهش گفتم چرا بریدی؟از دوستات از خونواده ات،از همه چی؟
بهش گفتم چرا با همه ی اطرافیانت قطع کردی،تنها افتادی گوشه ی خونه و هی به من غز می زنی؟
اونقدر گفتم که انگشتام درد گرفت،چشام کور شد،خسته شدم،گوشی مبایل و خاموش کردم و دیگه به هیچ کدوم از sms هاشون جواب ندادم.نشستم یه فیلم هالیوودی دیدم و همه ی این 8_9 نفر رو ول کردم به حال خودشون...به درک

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

چکه ای آب بر صدای سوخته اش

صدایش...صدای دردمند و غمناکش،طعم شعر دارد صدایش،صدایی با طعم اشک و توت فرنگی...زیبایی بی همتای چهره اش در صدایش موج می زد،چشمان خمار و لبان نیمه باز تلخش در آن به تلخی سوگ واری می کنند.
شوق و سرور،شادی بی همتای یک لحظه شنیدن،چکه ای آب برای گمگشته ای در بیابان بی کران ،تنها برای چکه ای آب شاید دهان خشکیده اش را کمی تر کند.
فراموشش کرده بودم و او با صدای گرفته اش لحظاتش را از درون با من تقسیم می کرد.
حریمش را در هم شکسته بودند و او به من دریده شده تکیه کرده بود،فراموش می کنند که تکیه گاه ها همیشه پابرجا نیستند،سیمان در برابر غم فرو می پاشد،در تن آدمی دیگر جای مجادله نیست،ترک همیشه هست...اعصاب فولادین می خواهد،برای ما که واصل نشد...شاید برای او شود،من هستم،غم هست و هنوز نفس می کشیم،باز گشته ام که شاید،تنها شاید دمی در کنار تپش قلب هم زندگی کنیم...برای روزهایی که نبودم عذر،برای روزهایی که هستم بدتر از گناه...
.....................................
شاپرک شهر قصه ی من هنوز به دنبال خورشید می گردد،دریغ که برای گرم شدن تنها یک شمع یافته است...

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

پفیوز های همه ی جهان متحد شدند

12 سال پیش همدیگه رو دیده بودیم...و از تمام چهره اش ابرها و چشماش تو ذهنم مونده بود.وقتی دیدمش باورم نمی شد این همون کسیه که تو بچگیم شیفته اش شده بودم، دنیای ساده ای داشتیم،بازی و نه حرفی و نه خجالتی و نه رنجی،ایده آل من نبود ام نگاه غمگینش رو دوست داشتم،حرف،حرف...زیاد حرف می زد و با حرفاش فریب می داد،نمی دونست که این کار منه...حرف زدن و فریب دادن دیگران که مبادا از ذهنت با خبر بشن....هیچکس انقدر زرنگ نیست که بفهمه پشت خنده ها و تیکه هات چه غم بزرگی هست...دلسردی از همه چیز نابودش می کرد و خودش به این نابودی دامن می زد...
همیشه عادت داشتم به یه نفر تکیه کنم،یه نفر صبور،منجی...ولی اونشب کسی بود که به تکیه ی من نیاز داشت...تنها چیزی که براش داشتم این بود،یه رباعی از خیام...
برخیز و مخور غم جهان گذران/بنشین و دمی به شادمانی گذران

..................................
با این همه من هنوز خوشحالم و هنوز قلبم از شادی تند می زنه...ایده آل های همه ی جهان متحد شوید...

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

زیبا ترین happy end جهان و جشن پیدایش ایده آل من

هرچی ازش پرسیدم گفت نمی دونم،گفتم می خوای چیکار کنی؟می خوای تنها باشی؟می خوای با هم باشیم؟می خوای با اون باشی؟می خوای پیرو زن بشی؟...نمی دونست...همیشه از برای دیگران بد بودن وحشت داشتم.ازینکه دیگران برام بد باشن بیشتر...گفتم s بده هروقت فهمیدی چی میخوای بهم خبر بده.قطع کرد و من برای اولین با قطع شدن تلفن،تهی نشدم...بود،کسی که مدتهاست آرزوش رو می کردم...تهی نشدم چون جاش کس دیگه ای با قدرت بیشتر بود...
وقتی حسابی ازم دور شده بود زنگ زد،روزی که مدتها بود ماسکم رو برداشته بودم...افلیای نازنین...می دونشتم افلیا رو بیشتر از الکترا یا آنتیگون دوست داره...ولی من سایه بودم...گفت کات،گفتم باشه،گفت بدون هیچ رابطه ای ،ok،بدون هیچ تماس و حرفی،با فراموشی مطلق،قبول...نه پرسشی،نه جوابی،بی حرف پیش:گمشو....
فک کردم تموم شد و حرفی رو که باید زودتر بهش می زدم خودش بهم زد،چه رومانتیک...بی خبر ازخنجرهایی در روان انسانها...
دوباره...صدای زنگ اون رو عوض کرده بودم،از زنگ گوشیم بدش میومد،نمی دونست با اون آهنگ به چه خاطرات کپک زده و زخم خورده ای باز می گردم،زنگش رو عوض کردم تا با زنگم اذیت نشه...گفت نمی تونم...تو از حصار شخصیم بالا اومدی،اونجا یه زخم هست...چرکین،پر خون...یه چیزی مدتها تو درونم بود،سفت شده بود،سنگ.آروم نرم شد وقتی گفت وارد حریمم شدی،آب شد وقتی گفت دلم برات تنگ شده،چرخید و اومد بالا وقتی گفت چمدونات و بردارو برگرد،ریخت رو گونه هام وقتی گفت می خوامت،صورتم خیس شد...نمی فهمید چرا،یاد درخت و شاهرخ خان و آمیتا باچان افتاده بود،من یاد خفه شو هاش...گفتم اگه نیام؟گفت زجر می کشم...گفتم اگه بیام زجر می کشم و نیام از زجرت زجر...
زجر کشیدم و خندید،از درد می خندید...گفتم عشق؟گفت مسئولیت داره...ما رفیق،تو هم برو پی عشقت...اون هست...من هم هستم،ایده آل من هم هست...هنوز زنده ایم و نفس می کشیم...زندگی نیز تخمیست،زندگی تنها salo و سگ کشی نیست...گاهی به اشکها و لبخندها نیاز است...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

تار موی گندیده ات به همه چیز می ارزد،بخند از نوع کاغذی

گویا سالها گذشته است از رفتنش،گاهی تنم پر می کشد که لحظه ای تنها صدایش را بشنوم،روز گذشته از من خداحافظی کرد،آرزو می کردم نرود،بماند.زود بر می گشت این را می دانستم اما من در لحظاتی بودم که هر ثانیه به او نیاز داشتم،پیغام داد که دیگر دیر است در قطارم، لحظه های نبودنش کند است،یگانه ام چه حرفها دارم که برایت بزنم،دلقکت می شوم برای لحظات تلخت تا دمی بیاسایی و شادمانه از ته وجود بخندی،بخند یگانه ام،یار دوران کودکی ام بخند،خنده ات برایم آرزوست هرچند کاغذی...خوابهایم کابوس می شوند و رویاهایم حسرت، بیا تنها برویم و آنرا با هم قسمت کنیم،سیگاری بگیرانم و تو آن را برایم چس دود کنی...تنها من و تو،و سکوت محض برای لذت بیکران نگاه کردن به چشمان سرزنشگرت...اگر مرد بودی برای تو می شدم تمام و کمال،اما تنها می توانم روحم را در اختیارت بگذارم، یگانه ام برگرد تا لحظات دیوانگی ام را برایت بازگو کنم دهان بدون گوش بی معنی است...آری قرن ها از رفتنش می گذرد و من هنوز دلبسته ی نگاه سرزنشگرش هستم...باز گرد!
(برای یگانه عینکی جهانم...مانولیتوی من،همیشه مهربان بمان)

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کلاژی از پست "به آنها که زنده اند"

کنار دریا راه می روم و پایم در مجن فرو می رود،باد نمی وزد،سیگاری می گیراند،سیگار را از دستش می گیرم و پکی به آن می زنم،کونه ی سیگار از دهان آن خیس و تلخ است،باد نمی آید و گیسوان مجد سیاه مرا آزاد نمی کند،هوا راکد است،تنم ماسه زاری بی انتهاست،زانوانم درد می گیرند،لجن کم کم دارد سفت می شود،آمده بودیم برای بوسه ای عاشقانه در کنار هم،قرار بود باد بوزد و هوا بارانی باشد،نور خورشید مستقیم بر ملاجم می تابد،عرق کرده،هردو رق کرده ایم،قرار بود با تنم بوی گلهای ماگنولینا را برایش ببرم،تنم بوی گه رق را گرفته،سرم درد می گیرد از تابش آفتاب،هوا مرطوب است،با کارد می شود آن را برید،قرار بود بوسه ای عاشقانه بگیریم و سپس در دریای بی پایان و وحشی غرق شویم،جنازه هایمان باید در آغوش هم می بود،سیگار را پس می گیرد،در ویلا دوایمان شده بود،زیر آفتاب دماغش خون افتاد،دستمالی نداشتم که جلوی خون را بگیرم،خونش بی روح بود،نه،خونش روح نداشت...از او پرسیدم چرا کنار دریا بید مجنون نمی روید،بر ماسه ها تف کرد و گفت به تخمم که نمی رویند،نگفت چون اینجا هوا شور است،بید عاشق در این هوا می میرد،خواستم لبهایش را ببوسم، گفت برگردیم،به دریای نگاه کردم و گفتم تف به این عاشقانه های جوانی...

تجربه است...

نمی دونم...الان چند روزیه که حالم خیلی خوبه،حس مبهمی رو که یه عمر سرکوب کردی،نیازی رو که سالهاست به خودت می گی نداری،لحظاتی رو که باور نمی کنی...یکی میاد و بخشی از وجود مرده ات رو زنده می کنه،یاد می گیری جسارت داشته باشی و تا حدودی حتی وقاحت...یاد می گیری همیشه آدم نباشی،همیشه اخلاق گرا و منطقی نباشی(البته بعضی ها می گن من هیچوقت منطقی نیستم)،یکی میاد و برعکس همه بهت قوت قلب می ده،زجرت می ده و آخرش می خنده و می گه شوخی بود...کم کم زندگی برات یه شوخی می شه،گاهی بامزه،گاهی خطرناک...ولی مهم نیست،همه اش یه بازیه،اون این رو بهت می گه،سخت نگیر،ما همه در جریانیم و جهان در حال گردش و مردمانی که می خندند،و کهکشانی که در برابرش چون مورچگان دست و پا می زنیم...از خوب بودن خسته شده بودم،می خواستم آدم بودن رو تجربه کنم،بدون شکست،بدون گریه،بدون افسردگی...می خواستم جوون باشم...هستم،حالا مثه آدمای 50 ساله حرف نمی زنم.نمی خوام یه جوون احمق باشم،تو سرعت بالای ماشین با آهنگ همه چی آرومه حس خوشبختی کنم،می خوام اون لحظاتی که تنهام اون لحظاتی که همه ی ما تو اون گوشه ی دنج ذهنمون باهاش کلنجار می ریم،می خوام اونجا یه مهمون دعوت کنم،تجربه است،به خودم می گم سخت نگیر رفیق...

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

اولین بارم نبود که نه می شنیدم،اولین بارم بود که نه می شنیدم و داشتم از خنده روده بر می شدم،همیشه یا بهم می گفتن که یه
پارتنر دارن یا مثلا ما به هم نمی خوریم،یا داشتن زن می گرفتن یا مثلا می گفتن باشه ولی عادی باشیم باهم.
این دفعه بعد از 1 سال بی توجه بودن به این مسائل،نحوه ی نه گفتن یارو عالی بود:منتظر بودم که بهم زنگ بزنه و تکلیف رو معلوم کنه، من خیلی از منتظر بودن خوشم نمی یاد،راست حسینی بگو آره یا نه!خلاصه کلی دلم قنج رفت که کی زنگ یا sms می زنه،زدو مجبور شدم بهش زنگ بزنم و راجع به کلاسی که می خواست بره ومن باید براش ok می کردم،سوال می پرسیدم. دو سه بار زنگ زدم جواب نداد،بار آخر خیلی نگه داشتم و گفت ساعت 12 بزنگ.12 زدم جواب نداد،آخرین بار که زدم برداشت و قطع کرد.دوباره که زدم،خاموش کرده بود احمق گوشیش رو...هر وقت دیگه بود کلی احساس حماقت و حقارت می کردم،ولی ایندفعه زدم زیر خنده،چقدر یارو احمق بود،ترسو بود،محافظه کار و بزدل و منطقی و ابله.از آدمای همیشه منطقی بدم میاد،یکی نیست بهش بگه بدبخت من که نمی خواستم بخورمت،می خواستم ازت یه سوال بپرسم،به تخمم هم نبود اگه نه می گفتی،اصلا کاشکی بر مب داشتی خودم می خواستم بهت بگم انقدر به خودت فشار نیار حرفام رو پس گرفتم،خلاصه اینکه دیگه سایه منتظر نیست 8ماه دیگه چی می شه،به درک!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

عشق با طعم واژه و نیچه و حسرت،با بوی camel نیم سوخته

شبی که بهش فکر کردم رویام شد،به هر کی می گفتم،می گفت این یه کابوس،ولی چیز قشنگی بود،اونقدر که تو 6 ماهی که روش کار می کردم پیر شدم...وقتی تموم شد نوشته بودمش که فقط اون بخونه،همه خوندن جز اون،گفتم ملالی نیست،آرزوهام همشون دارن تبدیل می شن به حسرت،اینم روش،تا اینکه یه روز معجزه شد،وقت داشت و اومد تا ببینیمش،بعد از چندین ماه،اومد و تو نگاش برقی بود که دوباره یه امید واهی بهم داد.اون از کلاس فرانسه می گفت و من داشتم به ضربان قلبم گوش می دادم،اون از رئیس موسسه ی سفیر می گفت و من در حسرت لبخندش...آخرش منتظر بودم خدافظی کنه و مثل همیشه بره،نگام کردو گفت باهم بر گردیم خونه،معجزه هنوز تموم نشده بود...فهمیدم اون چیزی رو که براش نوشته بودم رو خونده،همونی که توش از خونم مایه گذاشته بودم.گفتم چرا عوض شدی؟گفت کی؟من؟ گفتم دیگه خودتو نزن کوچه علی چپ،خندید،باورم نمی شد،گفتم می خوام با فندکت خود سوزی کنم،کفت ماشین بنزین داره بذار یه گوشه پارک کنم...گفت سایه از سهیل چی می خواد؟گفتم مسیری که چند ساعت با هم همراه باشن،گفت اگه سایه بره آزادی،سهیل بره نیاوران چی؟گفتم همون چند ساعتی که با هم تو میدون شهرک هستن خودش غنیمت،اون از 4 سال پیش گفت و من به 8 ماهه آینده فکر می کردم،اون از وابستگی گفت و من به دلبستگی فکر می کردم،بهش گفتم سایه چه حسی به سهیل داره،قرار شد دفعه ی بعد اون بگه که سهیل چه حسی به سایه داره...اون رفت و من موندم با کوله باری از رویاهایی که همگی تبدیل به حسرت می شن،رفت و چیزی نگفت و من تو 8 ماهه آینده فقط به شبی فکر می کنم که رفتیم گالری تقوایی،بعد این چند سال حسرت،این 8 ماه هم روش.هنوز سایه منتظر بدونه که سهیل هم چیزی راجع به سیگار و جنگ و عشق و نفرت و رویا و توهم و آرزو و حسرت می دونه؟سهیل هم تا حالا هوس عرق...خارشتر کرده؟فیلم مارنی رو دیده؟ولی دیگه از امروز تو خیابون دنبال ماشینای 206 نقره ای می گردم،نه آبی...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

چو عضوی به درد آورد روزگار...

دلم می خواست هولش می دادم عقب،بهش می گفتم حدت رو نگه دار،می گفتم گم شو....دلم می خواست sms هاش هیچوقت بهم نمی رسیدن، هیچوقت به جای نیم ساعت تعریف کردن و نیم ساعت هم انتقاد،یک ساعت و نیم نمی گفت عاشقتم...گفت؟حالم از احمق بودنش بهم خورد،از حقیر بودنش،تنی که ر وزی به اسم استاد برام قابل قبول بود،مثل پسرک نوجوان هوسبازی که می خواست بهم نزدیک بشه برام منزجر کننده بود،ولی من حرص نخوردم،فریاد هم نزدم،اشک هم نریختم،تنها انگشت میانیه دستم را به نشانه ی اعتراض جلوی صورتش گرفتم،همین!!!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

دیگو که توپ می گرفتی همه عمر

آخ...مارادونای من...مارادونای خشمگین و ناراحت من...از روی آرژانتین با تانک رد شدن...تنم داغ شد بعد گل اول...حس بعد از انتخابات بهم دست داد...گفتم کاشکی بگن همش یه شوخی بوده...گل نشده،الان نتایج عوض می شه...آخ مسی من که اون همه جون کندی تا گل بزنی...دیشب چه حالی داشتی،آخه نژادپرستا ازتون برده بودن...گل دوم که دیگه از بعد انتخابات هم بدتر بود...حالا تو دیگو،از مربی گری کناره گیری می کنی و من باید با فیلم کاستاریکا نشئه بشم نه به با خودت تو جام جهانی...بازم برگرد،بازم مبارزه کن...بازم علیه سرمایه داری و فاشیستا بجنگ...توز رو هم مثل مسی دوست داشته باش...گور بابای حرف دیگران...باش!

..............................
بهرام که گور می گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

همون شب که بارون...

ازم پرسید چته؟ چیزی نداشتم بهش بگم.تو دهنم ماست بسته بودن.حوصله اش نبود توضیح بدم.باز پرسید چه مرگته؟خسته نمی شی از اینهمه سکوت؟خواستم بهش بگم از این همه حرف زدن خسته نمی شی؟دیدم حالش نیست...پک آخر رو زدم و پاشدم که برم،نذاشت.بگو چته؟چرا آرژانتین برد زدی زیر گریه؟مگه خودت نگفتی بریم سفر،حوصله ی تهران رو نداری؟سرم رو تکیه دادم به دیوار.بی صدا نگاش کردم،دیگه حرفام رو از چشام نمی خوند،عوض شده بود...خیلی!گفت خب اینم ویلا،سفر،سیگارم که می تونی بکشی،کسی هم که بات کاری نداره...دیگه چته؟بچه ها دلخور می شن تو لکی...فکر می کنن از اونا ناراحتی...به تخمم که فکر کنن،این رو بهش نگفتم...یه سیگار روشن کردم و اون رفت،من بهش نگفتم چمه...نگفتم...هیچی...رفتم تو خیابون،بارون گرفت!

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

بر بساطی که بساطی نیست

برام جالبه که چرا امسال اصلا حس عید نبود،اگار رفع تکلیف.کلی کار و آخرش هم هیچی...نه بوی بهار، نه کوچ بنفشه ها...اصلا بنفشه ای نبود که کوچ کنه چون امسال هوا خیلی زودتر گرم شد.اصلا از همون اول گرم بود،داغ!نشستیم پای پارازیت و الکی جیغ و داد کردیم که عید شد. ولی غمش بیشتر بود تا شادیش...غم نامجو هم بیشتر بود.اولین بهاری که با اومدنش زمستون سر نیومد...شاید هیچوقت...
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران؟

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

كابوس

گاهي وقتا گه گيجه مي گيرم از گيجي هوا و دم و باز دم دود سيگار...حق با كدام است؟بعد از كلاس بازيگري به خودم مي گم اين مرد خيلي مرد...بعد كه مي گذره مي فهمم اين مرد زيادي مرده!!!!يا تو كلاس....آخ وقتي يارو ارنست همينگوي رو مي خونه همين گوي...مي خندم به خودم و اون به من فحش ميده...يكي داره زير پنجره ام به بي خود ترين صورت ويالون مي زنه از نوع ايراني تخمي!آره شبا گاهي كابوس هم مي بينم و پا مي شم و فيلمنامه اش مي كنه...اينم يه فيلمنامه ي ديگه از كابوس هاي من كه ميره تو Document كامپيوتر و ديگه بيرون نمياد...چون به كسي بگي اين رو من نوشته ام ميگه بياه بابا!دارم به درد بابام دچار ميشم ...وقتي كسي رو كه خيلي دوست دارم رو مي بينم از فوران احساسات شروع مي كنم به آزار دادنش...اونقدر اذيتش مي كنم و بهش تيكه مي ندازمتا بهم بگه گم شو ديگه اسم من رو نيار...هنوز اين يكي بهم نگفته گم شو...بعد از تقريبا يك ماه ديوانگي دارم مي ميرم به خاطر دوست عزيزي كه 16 ساله باهام دوسته...مانوليتوي من! آره من هنوز نفس مي كشم و هنوز شبا مي ترسم نه از تاريكي يا شنگول و منگو ل و مادرشون كه بيان من و بخورن...از يه چيزي كه الهام بخش زندگي كنوني منه...كابوس زندان!
تا اطلاع ثانوي مسدود مي باشد

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

الملك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم