۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کلاژی از پست "به آنها که زنده اند"

کنار دریا راه می روم و پایم در مجن فرو می رود،باد نمی وزد،سیگاری می گیراند،سیگار را از دستش می گیرم و پکی به آن می زنم،کونه ی سیگار از دهان آن خیس و تلخ است،باد نمی آید و گیسوان مجد سیاه مرا آزاد نمی کند،هوا راکد است،تنم ماسه زاری بی انتهاست،زانوانم درد می گیرند،لجن کم کم دارد سفت می شود،آمده بودیم برای بوسه ای عاشقانه در کنار هم،قرار بود باد بوزد و هوا بارانی باشد،نور خورشید مستقیم بر ملاجم می تابد،عرق کرده،هردو رق کرده ایم،قرار بود با تنم بوی گلهای ماگنولینا را برایش ببرم،تنم بوی گه رق را گرفته،سرم درد می گیرد از تابش آفتاب،هوا مرطوب است،با کارد می شود آن را برید،قرار بود بوسه ای عاشقانه بگیریم و سپس در دریای بی پایان و وحشی غرق شویم،جنازه هایمان باید در آغوش هم می بود،سیگار را پس می گیرد،در ویلا دوایمان شده بود،زیر آفتاب دماغش خون افتاد،دستمالی نداشتم که جلوی خون را بگیرم،خونش بی روح بود،نه،خونش روح نداشت...از او پرسیدم چرا کنار دریا بید مجنون نمی روید،بر ماسه ها تف کرد و گفت به تخمم که نمی رویند،نگفت چون اینجا هوا شور است،بید عاشق در این هوا می میرد،خواستم لبهایش را ببوسم، گفت برگردیم،به دریای نگاه کردم و گفتم تف به این عاشقانه های جوانی...

هیچ نظری موجود نیست: