۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

تجربه است...

نمی دونم...الان چند روزیه که حالم خیلی خوبه،حس مبهمی رو که یه عمر سرکوب کردی،نیازی رو که سالهاست به خودت می گی نداری،لحظاتی رو که باور نمی کنی...یکی میاد و بخشی از وجود مرده ات رو زنده می کنه،یاد می گیری جسارت داشته باشی و تا حدودی حتی وقاحت...یاد می گیری همیشه آدم نباشی،همیشه اخلاق گرا و منطقی نباشی(البته بعضی ها می گن من هیچوقت منطقی نیستم)،یکی میاد و برعکس همه بهت قوت قلب می ده،زجرت می ده و آخرش می خنده و می گه شوخی بود...کم کم زندگی برات یه شوخی می شه،گاهی بامزه،گاهی خطرناک...ولی مهم نیست،همه اش یه بازیه،اون این رو بهت می گه،سخت نگیر،ما همه در جریانیم و جهان در حال گردش و مردمانی که می خندند،و کهکشانی که در برابرش چون مورچگان دست و پا می زنیم...از خوب بودن خسته شده بودم،می خواستم آدم بودن رو تجربه کنم،بدون شکست،بدون گریه،بدون افسردگی...می خواستم جوون باشم...هستم،حالا مثه آدمای 50 ساله حرف نمی زنم.نمی خوام یه جوون احمق باشم،تو سرعت بالای ماشین با آهنگ همه چی آرومه حس خوشبختی کنم،می خوام اون لحظاتی که تنهام اون لحظاتی که همه ی ما تو اون گوشه ی دنج ذهنمون باهاش کلنجار می ریم،می خوام اونجا یه مهمون دعوت کنم،تجربه است،به خودم می گم سخت نگیر رفیق...

۲ نظر:

erisa گفت...

کلاژ خوبی بود...کلا همه ی کارای کلاژت خوب از آب در میاد،کلا خودت کلاژی...

دارنوش گفت...

از قبلیه بیشتر خوشم اومد،راستی اونی که قراره 8 ناهه دیگه بره من نیستم؟