۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

هنوزم آدم نیستم!

تو یه شب برفی زمستون،وقتی سرمای یخ رو تو اعماق یقه ات حس کردی،تو برف غلت زدی و سکوت زیبای خیابون 16 آذر رو تو ساعت 12 شب دیدی،وقتی به قول اخوان درختان اسکلتهای بلورآجین بودن و فقط صدای پرواز برف و رو سنگ فرش سفید خیابون می شنیدی،تو خونه با دیوارای زرشکی کاغذ دیواری و کف پارکت و پرده هایی با رنگای نارنجی و زرد،می شستی کنار شومینه ات که کنار پنجره است و به شب سرخ برفی نگاه می کردی کنار عشقت،دوست پسرت و آهنگ 4 فصل بخش وینتر ویوالدی رو می ذاشتی و یه لیوان چایی و یه نخ مارلبورو و می تونی بوی آرامش و خوشبختی رو تا ته ریه ات حس کنی...از 13 سالگی این ایده آل زندگی من بود،این ایده آل الان دیگه واسه من بی معنی شده،اون روزا گاهی تو زمستون برف می بارید،شبایی که انوش می رفت تو صف فیلمای جشنواره فیلم فجر،شبایی که من هنوز عاشق خیابون 16 آذر بودم،با درختای ولیعصر به عرش می رفتم و آرزو می کردم 18 سالم بشه تا بزرگ شم و یه آدم حسابی بشم،اونشب که رفتیم فیلم تعزیه ی تقوایی رو تو جشنواره دیدیم،برف می بارید و فرداش مدرسه تعطیل بود،روزایی که قرار بود تو بزرگ شی و آرزو داشته باشی و اجازه داشتی تو رویا زندگی کنی،اون موقع فکر می کردم بزرگ بشم،دانشجو بشم،یه خونه می خرم تو برجای مهستان و با منظره ی اونجا به عرش می رم و با سیگار و ویوالدی و شومینه روشنفکر می شم با چاشنی چایی لاهیجان،اون موقع گاهی فیلمای آدما رو تو سیما نشون می دادن که تو آرزو کنی آدم باشی،به قول اکبر مشکین تو فیلم آرامش در حضور دیگران جوونا انقدر هرزه نبودن...بودن و من جهان رو ساده دلانه می دیدم،بچه که بودم تا کلاس سوم دبستان نمی دونستم هر روز کجا می رم،خوش بودم تو عالم رویاهام...ما تا 15 سالگی بچه ایم و از 15 سالگی از شوک زیستن در جهان پیر می شیم...قانون احمقانه ایه!خلاصه ایده آل من فراموش شد،هر روز که از خواب پا می شم یه نخ سیگار می کشم و یه لیوان چایی می خورم،الان دیگه نتای ویوالدیم حفظم،دوست پسرم دارم،تهرانم که دیگه برف نمیاد،دیگه با تاکسی تنهای تنها تا 16 آذر و ولیعصرم می رم،جشنواره فیلم فجرم که تحریمه و تحریمم نباشه دیگه فیلم آدما رو توش نشون نمی دن،کف اتاقای خونه ام پارکته و پرده ی اتاقم زرشکیه...ولی من هنوز نه روزشنفکرم نه با سواد،نه آدم!چون تازه یادت میاد که یه روزی تو هایتی سیل اومد و تو بم زلزله و پارسال 16 آذر رو تو دود و خون دیده بودی و تو ایران نمی خوانت آچون می خوای هنرمند باشی و تو خارج نمی خوانت چون می خوای ایرانی بمونی و...با این نبش قبر خاطرات،تو دماغم بوی برف و 16 آذر و روشنفکری اومد تو دماغم...کاشکی بازم گاهی 14 سالم بشه!