۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

اینجا هم گاهی هوا هست...گاهی!

یادم نبود 15 شهریور می ره...برای همیشه و من 14 شهریور خوشحال بودم که خوشحالم،سرم درد می کرد و منگ بودم و اون زنگ زد،زنگ زد که می خواد من رو ببینه،عجله ای نبود،برای من.اما اون...؟!؟!تنم لمس شد،راه گلوم بسته شد وقتی گفت امروز 14 شهریور!گوشام درد می کردن،منگ بودم و کر!بوی الکل تو دماغم پیچیده بود،هنوزم هست!عوض شدم...یه آدم که دیگه نمی شناسمش...فکر می کنن می شناسنش ولی...استاد...اون مرتیکه ی هوسران بهم گفت داری شکل می گیری،چهره ات،بدنت...اون گفت داری بزرگ می شی...عالم حماقت های بزرگ...رنجهای بزرگ...شکستهای بزرگ...مرگهای بزرگ!گفت گاهی به اون جهان سفر می کنه...عالم متافیزیک!نخندیدم بهش...باورش کردم!انسان کهکشان آرزو...موجود هم نوع کش!باور کردم که میشه بری...یه جای دور،اونجا که هیچکس نرفته و همه ی کسایی که دیگه نمی بینیشون هستن!به کسی نگفتم که منم رفتم...اگه بفهمن...تمسخر،تمسخر،رنج برای من...عالمیست در نیستی،جایی برای تنهایی ها...با جمعیتی در شگفت و سکوتی اسرار آمیز پشت لبخندهایی نه زشت...و حفره هایی سیاه به اسم چشم...اینجا هم هوا هست،اما بعضی ها برای این جهان نیستن...باورم نکن،بخند،با پوزخندی از ناباوری و حس تحقیر،من پوزخند و نفرتت رو باور می کنم رفیق...این هستی تو رو ثابت می کنه...هستی با پوزخندی زشت...باورت می کنم از همین جهانی!