۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
آزادي كجاست؟
امروز روزي بود كه چند تار مويم ديگر سفيد شد با اخبار گوناگون.((امروز مجلس ترحيم سبزهاست))در هيات باد اين نواي شوم به گوشم خورد و من با نگاهي فرسوده به دور دست ها نگاه كردم و موجي از غبار را بر سنگفرش خيابان ديدم كه سبز بود...نحس نبود...نحس نيست...و آنشب ظلماني كه از پهلوي درد نوزادي متولد شد پرسيد آزادي كجاست؟
16 آذر سبز بر انسانهاي آزادي خواه مبارك باد
(و همين طور روز تولد فرخنده ي من))
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
.................................
آخ اين بيتر مون كه ما رو از خجالت سرخ كرد.
ديگر پليسي در شهر نيست...هركاري دوست داريد بكنيد...همه ي آنها در حال آماده باش هستند!
۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
13 نحس بود ولي 16 نحس نيست
........................
دستبند سبزم با زخم شدن دستم گم شد...مامان گفت نذرت ادا ميشه!
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
پايان تلخ يا تلخي بي پايان يا من عاشق و دلداده ي cold stop هستم
"عزيزم بزار بهت قرص بدم بخوابي و زود تر خوب شي!"آه نه عزيزم...نه مادر مهربانم با تبي كه من دارم چشمانم را كه مي بندم حتي خواب آقاي حيدريان را هم مي بينم...خسته شدم از ديدن نجف دريابندري كه با انوش نشستن و دارن سيگار مي كشن بعد آقاي حيدريان با بچه هاي داستان مانوليتو ميان توي يك اتاقي كه شبيه خونه ي النازيناست و حامد و ژوزف سر سرويس باهم دعوا مي كردن و من آقاي دريابندري لب مب گرفتيم و اموش از خنده ريسه مي رفت!خسته شدم از اين كه با مهدي كروبي تو پارك sims3 باهم قدم مي زديم و اون از تجربه ي لب گرفتنش با شجريان مي گفت!خسته شده بودم از تب كردن و خوابيدن!بعد از يك هفته گرمايي كه مدام بيشتر مي شد و يقه ي خيس از عرق و به ياد آوردن خوابهاي تخمي و حسين.پ...از اينكه ميومدم خونه و مي ديدم الناز با غلام .م توي تخت مامان بابام دارن راجع به رومولوس كبير حرف مي زنن و من با ديدن الناز فرار مي كنم و مي رم خونه ي غزل و اون دوست جوجونيه الناز شده!(فكر نكني الناز كابوس منه ها!)از عينك حامد وحشت داشتم و بدتر از همه اينكه بوي سيگار رو حس نمي كردم...يه روز كه مامانم از سر لطف يه نخ سيگار داد بهم فهميدم بين سيگار آب ژاول برام تفاوتي نيست!كابوس هايم تمام مدت دور سرم مي چرخيدند و من فهميدم كه دارم مي ميرم چون به ياد آوردن آقاي حيدريان(بقال ما كه من 5 سالم بود مرد) برام سخت بودن فهميدن معلم رياضي دبيرستان با اون آقا!سخت بود و سخت...پايان تلخ نداشت...تلخي بي پايان بود گويا!سرماي تن اون بود كه تبم رو پايين مي آورد و معجونهاي افلاطوني انوش با ليمو و عسل كه شايد سگ بو نمي كشيد ولي من حس بويايي نداشتم...با قطرات عسلي كه روي پاهاي تب دارم خشك مي شد و مي چسبيد!...امروز فهميدم كه اون كابوس ها به خاطر تب نبود به خاطر اين بود كه فهميدم اين كابوس ها دائميست و اين بود پايان تلخ با طعم سوپ مرغ و تلخي بي پايان با آهنگ هاي نامجو.........آخ
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبه
كابوس با بوي بهمن كوچيك
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
آره من پيامبرم
اين روزا هر اتفاق بدي ميفته به خودم مي گم وقتي كه جنبش پيروز شد اين و حلش مي كنم...مثلا وقتي گوشت گرون شد گفتم عيبي نداره پيروز كهشديم حل مي شه...وقتي مي رم يه تئاتر بي خود و دلم مي گيره مي گم وقتي پيروز شديم خودم تئاتر خوب كار مي كنم يا وقتي مي رم كلاس تئاتر و مي بينم تو چه وضعيت بدي تمرين مي كنيم مي گم ok پيروز كه شديم خودم يه پلاتوي خوب مي دم به استادم...آره قراره خيلي كارا بكنم...آسفالت سر كوه دماوند رو بكنم بريزم تو كوچه پس كوچه هاي خود تهران...كتاباي درسي رو درست كنم...مدارس رو مختلط كنم...بگم نامجو بياد ايران كار كنه...كارژرمون انقدر داشته باشه كه بتونه براي دخترش يه شال سبزه 4 تومني بخره...يه كاري كنم كه هيچ پسري عقده ي دوست دختر نداشته باشه و هيچ دختري غصه ي بي دوست پسري رو نخوره...يه كاري كنم كه استاد بازيگريم نره جلوي تئاتر شهر لبو بفروشه!يه كاري مي كنم كه از گوشت خوردن خودم خجالت نكشم...يه كاري مي كنم كه دانشگاه تهران با اون سردر خوشگلش در راس دانشگاه هاي معتبر اروپا و آمريكا باشه...خلاصه اونقدر بايد كار كنم كه الان فقط مي تونم بهشون فكر كنم...خدا پدر و مادر اين جنبش سبزمون رو بيامرزه كه باعث مي شه من با اميد زندگي كنم...
وقتي 5 سالم بود مطمئن بودم كه پيامبرم و هنوز بهم وحي نشده...چند سال بعد مطمئن شدم كه بايد انقلاب كنم و مردم آفريقا رو نجات بدم...چند سال بعدش فهميدم كه تو 25 سالگي انقلابيه بزرگي مي شم و من منتظر بودم تا وقتش بشه...يهو يه روز از خواب پاشدم ديدم اي دل غافل انقلابه و من هنوز خوابم...يكم زود بود ولي خب فهميدم كه بالاخره خدا بهم وحي كرد...آره من و دوستام همه پيامبريم...هممون...جنبش سبزمون!
......................روز 13 آبان يكي از روزايي كه بهمون وحي شده...
۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه
براي چشمان سرخ تو و شكم گشنه ي خودم
ديشب ديدمت...چشمات سرخ بود و صورتت پف كرده و من خودم رو فراموش كرده بودم...تو دراز كشيده بودي و با همه دعوا مي كردي...و هي نق مي زدي كه لوله ها رو از تنت جدا كنن...و من فكر مي كردم هيچوقت جاي تو نباشم چون اون همه درد رو تحمل نمي كنم هيچوقت...بهت قول دادم اگه خوب بشي با هم بريم تنهايي زندگي كنيم و برات يه جعبه شيريني دانماركي بخرم!و من با اشك هاي تو همه ي خاطرات تلخ و زجر آورم رو براي يه مدتي بفرستم بايگاني...داشت به قيمت جونت تموم ي شدو من جلوي پرستارا نمي دونستم چه جوري بگم هي خانوما اين دوسته من ديگه داره مي ميره!و اونا نخندن!اگه گريه نكرده بودي مطمئن باش مي نداختنمون بيرون! شايد داشتم خودم رو براي چند ساله ديگه روي اون تخت تصور مي كرد...مي كردم؟...
......................
ديشب آرزو مي كردم يه نم بارون بزنه و من آروم لبخند بزنم و بي خيال دنيا يه نخ سيگار بكشم ياحتي از زور گه گيچه يه دهن آواز بخونم و با قطرات كثيف بارون داد بكشم و الكي خودم رو مثلا آروم كنم...يا حتي زنگ بزنم و با پسري كه نه مي شناسمش نه دوستمه و نه دوستم داره حرف بزنم...عر بزنم و فحش بدم به خودم و زمين و زمان..اگه بارون ميومد خالي مي شدم و حتي شايد يه بيت بلند شعر مي يخوندم و شايدم از اون پسر بوره شماره مي گرفتم و شايد زنگ مي زدم به اونا كه باهاشون قهرم...شايد مي رفتم و يه آهنگ مي ساختم با پيانو شايدم مي رفتم يه ساندويچ مي خريدم و با كوكا كولا مي خوردم...ولي خب ديشب بارون نيومد و هوا خشك و بد مزه بود و من توي مسير خونه...توي پياده روي خوابم برد و هوا انقدر سنگين بود كه سيگار زهره مار بود اگر مي كشيدم...و ساعت 1 نصفه شب هيچ كس بيدار نبود كه بهش زنگ بزنم يا برم يه سانويچ بخرم بخورم...آتيه هم كه بيمارستان گرونيه يه سانديس خوردم...فعلا هم كه پيانو ندارم ...اگرم داشتم بازم حال نداشتم برم آهنگ بسازم!خلاصه چه بارون ميومد يا نه من بازم پياده ميومدم خونه و بازم تو راه از خستگي خوابم مي بردو هنوزم مثه حالا حالم بود!
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
براي دوستي كه تا ديروز دركش نمي كردم!(م.ع)
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
نه هراسي نيست!
......................................
.همش دلم مي گيره...همش تنم اثيره!آخ...كه جزئ زيبا ترين آلبوم هاي نامجوست!دانلود مجاني براي ايراني هاي داخل كشور
.حكم اعدام سه تن از آزادي خواهان بعد از انتخابات صادر شد بدون وكيل و شرايط عادي
.فهميدم كه اكثر اطرافيانم در جرس هستند!
.اتحاد براي دانش آموزان سبز 13 آبان!
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
آخ كاش همه ي سعيد ها آزاد مي شدند!
((شهرزاد نام دختر سعيد ليلاز است))
.............................................................
مونده هنوز تا 13 آبان ولي آفرين به فوتبالياي خودمون كه از شعار شير سماور رسيدن به يار دبستانيه من!آفرين به
همه شون!
با وجود حضور عظيم و سبز نيروي انتظامي باز هم سبزها سبز بودن خود را به سبزي لباس ماموران چرباندند!
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
حالا يه فصل تازه!
.هيچكس دل توي دلش نبود كه 4 شنبه چي پيش مياد...حالا نوبت اونا بود كه از ما حمايت كنن!5 شنبه توي تلويزيون بيگانه ديديم كه چطوري جمعشون جمع بود گلشون (آقاي بوش)كم بود!حالا نشستيم تا ببينيم روز سيزدهم چي ميشه!
.ديشب دير خوابيدم كه برنامه ي كوك رو ببينم...و وقتي ديدم آرزو مي كردم هيچوقت نمي ديدم!يه تيكه ي كوچيك از پرويز مشكاتيان بعد يه نماهنگ طولاني از خانومي كه روس بود و خواننده و هيچ دخلي به ما نداشت و چون دوست دختره يه نفري بود و (يه جورايي كاملا من رو ياد فاحشه ها مي نداخت)اينجوري براش سر و دست مي شكوندن!باز به شرافت بهزاد بلور كه به ضرغامي اين كارا نمياد!(اين تلويزيون وطن پرست و ميهني دوست يه بار هم نگفت كه اسمش مشكاتيان بود يا نه!)
.رفتم فيلم ترديد!بالاخره آقاي كريم مسيحي شاگرد استاد بودن ديگه!فيلم از نظر محتوا كع كسري نداشت از نظر بازي ها و فيلم برداري و غيره هم كه ديوانه كننده بود اما به قول يكي شلوغ بود!مثال جالبي زدند كه البته من خيلي قبول ندارم...مي گن توي سمساري همه چيز وجود داره كه به تنهايي قشنگه ولي خرمن اون اجناس زيبا و بي ربط حال آدم رو بهم مي زنه!(مردشور تركيبت رو ببرن)...از نظر من فيلم دلچسبس بود ولي خب هركي يه نظري داره و من حال ندارم نظرشون رو تغيير بدم!
.تصميم به كاري گرفتم كه سخت ترين كار جهان!كاريست كه دوستي مي گفت:...آسونه من خودم صد بار اين كار رو كردن!كاري بود كه از ته دل نمي خواستم تموم بشه ولي خب خواستم به اجمعين كساني كه معتقدند من بي ارادم ثابت بشه كه شايد بيشعور باشم ولي انقدر اراده دارم كه بيشعور بودن خودم رو به ثبت نرسونم!
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
آخ چه زود گذشت
............................................
1.آلبوم جديد محسن نامجو به بازار مي آيد به اسم آخ!
2. شنبه روز مقاومت ايرانيان مقيم خارج از كشور است در برابر ظالمان...به قول ابراهيم نبوي كاشكي كه آقاي احمدي
نژاد با املت نيويوركي پذيرايي بشن!
ول نكن اين خم ساغري
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
يك قدم ديگر
ديروز ما يك قدم ديگر به پيروزي نزديك شديم.زماني كه فرياد مي زد" فرياد هر مسلمان "و در نهايت اندوه و نا اميدي فرياد مرگ بر روسيه را مي شنيد.زماني كه جيره خوارها دستور داشتند از بين جمعيت ما رد شوند چهره هاي ترسيده و نا اميد و مسخ شده شان!يا درحالي كه مرگ خود را مي ديدند با آخرين توان خود فرياد مي زدند مرگ بر منافق...آري همان لحظات بود كه چيزي را در يك قدمي خود حس مي كردم.لحظه اي كه به ما حمله كردند از وحشت و ما با كمال خونسردي و غرور روي زمين نشستيم و از صداي شعار هاي ما زمين مي لرزيد شايد از لرزش بند بند تن آنها!آري همان لحظات شادي بخش و زيبا بودند كه به من ثابت كردند چيزي كه در يك قدمي ماست نامي دارد نيك!به اسم پيروزي!و آن چيزي كه خستگي يك روز راه رفتن از فاطمي تا وليعصر را از تن من بيرون راند شادي بود كه در لحظه ي تماشاي bbc به من دست داد.لحظه اي كه حس كردم كارمان را به خوبي انجام داديم.ما را از هيچ چيز نمي توانند بترسانند...ما فرزندان ايران هستيم.به اين سادگي ها از پيروز شدن و آزاد بودن دست نمي شوريم...آقايان قاتل و خانم هاي جيره خوار،خود را براي اشك ريختن و اشهد خواندن آماده كنيد!آخرما فرزندان ايرانيم!
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
اكنون سياه جامه ام با موي سپيد
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
ما اعتراف مي كنيم
ما اعتراف مي كنيم كه مخالف ولايت فقيه و هر ولايت ديگري هستيم...ما اعتراف مي كنيم كه رهبران ما موسوي و كروبي و خاتمي هستند...چون آنها هم آمده اند حقشان را بگيرند.آنها هم مثل ملت ايران بعد از 25 سال سكوت خود را شكسته اند.ما اعتراف مي كنيم كه ايرانمان را آزاد مي خواهيم...كه هر روز به جاي 20:30 voaوbbc نگاه مي كنيم.ما اعتراف مي كنيم كه آنكس را كه برادرانمان و خواهرانمان را كشت مي كشيم.ما نسل خاكستر نشين نيستيم.امروز نسلي كه متهم به سوختن بود با تجربه اش و نسلي را كه زير بار مرگ نمي رفت با نيرويش به هم ملحق شده اند تا ظلم هزاران سال ديكتاتوري را نابود كنند!بله ما اعتراف مي كنيم كه آمده ايم از حق خود دفاع كنيم!بله تقصير هابرمارس و ماكس وبر بوده است...اتفاقا آنها هم اعتراف مي كنند.(البته آقاي وبر در قبر حاضر به اعتراف شدند)
بله ما همگي:هنرمندان/ كارگران/ تاكسي رانان/ معلمان /نويسندگان/ دانشجويان/ دانش آموزان/ پزشكان/ مهندسان/ استادان/ مرده شوران/ خانه داران/بقالان/سبزي فروشان/فال فروشان/اسفند دودكنان/مادران/خواهران.پدران/برادران و جملگي تمام ملت ايران اعتراف مي كنيم كه آمده ايم تا حقمان را از دستان خون آلود شما پس بگيريم به كمك اين بزرگان! ما اعتراف مي كنيم به پيروزي!