۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یه ریشه به نام...

همه چیز خوب بود،خیلی خوب...دیدی گاهی وقتا تو آسمونی،داری پرواز می کنی...تو ابرا...اونوقت یه حرف،یه خبر،یه برخورد می زنه بهت و تو رو ازون بالا با کلی آوار می اندازه پایین...از کسایی که توقع نداری،باور داری بهشون و تو وبلاگ احمقانه ات به اسمشون،براشون پست می داری،از ناراحتیای تخمیشون ناراحت می شی و با الکی خوش بودناشون دل خوش می شی...شاشیدم تو اون غم و تو اون شادی...تو می گی سکس تابو نیست و یارو فکر می کنه تو جنده ای،می گی به متافیزیک علاقه داری،فک می کنه خل و مذهبی شدی،می گی از خرافه بدت میاد فک می کنه لاییک شدی...از فکرای پوچ و در نهایت کثیف و اروتیک...تو ظاهر وقیحشون سواد و شعور و دانش و روشنفکری موج می زنه و با حرفاشون به مسائل عظیم فلسفی و اقتصادی مردمی می رسی...می گذره و کم کم پشت سرت صدای کس شعراشون میاد و می مونه،تو خودت رو بهشون،به مغزهای متحجرشون نشون دادی،روح پاک بزرگت رو در اختیارشون گذاشتی،اونا دارن آلتشون رو بهت نشون می دن،با حرفاشون،برخورداشون،با حسادتهای حرمسراهای دوره ی قاجار...اوق می زنی تو اینهمه دروغ و نقش و کثافت،بالا میاری تو همه ی حماقتهای بشر دوستانه ی خودت...رحم نمیشه،حتی به اونی که از همه کوچیکتر،پاکتره...حتی به اونی که پاره ی تنه!!!مدتها بود که از خودم دورش کرده بودم،درسی بود که در مدارس به من آموخته بودن و من می خواستم فراموشش کنم و جور دیگه ای به دنیا نگاه کنم،می خواستم بدون اون ریشه ی کثیف و خانه خراب کن زندگی کنم...
سپاس از همه،از تمام کسانی که در یاداوری این درس به من صمیمانه به من کمک کردند!یه ریشه که توی مدرسه ی تخمیه راه رشد اون رو کاشتن و حالا همه ی هم اطرافیان پاکدلم دواندن این ریشه در بند بند وجودم هست،ریشه ای به نام نفرت...

۶ نظر:

K گفت...

تو محکومی، محکومی به پاک بودن، بزرگ بودن، عشق ورزیدن، خودت بودن...شاید چون خودت خواستی شاید هم نه، اما فکر کنم این زندگی رو به زندگی اون احمقایی که توصیفشون کردی ترجیح می دی، نه؟
راست می گی آدم بالاخره می بره از این همه کثافت که دورمون رو گرفته و من نمی دونم چطور باید این کثافتا رو پاک کرد ولی به راهت ادامه بده با تمام باورهایی که داری، با هر چی که بهش اعتقاد داری یا دوسش داری.

اگه از من متنفر بشی دیگه باید به کی تکیه کنم؟؟ 

سایه به کیان گفت...

خیلی سعی کردم بهم تکیه کنی،ولی من فقط صدای نفسای خودم رو می شنیدم،تتقلا های خودم،سعی کردم ازت متنفر شم،ازت دور شم،دیگه اسمت رو نیارم و فراموش کنم یار 16 سالگیم رو...یاری که خیلی دور شده،مدتهاست که نمی بینمش،شاید من عوض شدم،شاید اونفشاید هردو..نتونستم فراموشت کنم،نشد ازت متنفرشم،باورم نشد،نمیشه...ولی هست...اون کسی که بهش تکیه کردی و می کنی،اونی که بهت تکیه کرده...منم پشتم خالی نیست،هستن کسایی که در لحظه غم هاشون رو سرت خالی می کنن و تو درد خودتو فراموش می کنی...هستن،همیشه!

محمد صفاري گفت...

خوبه كه آدم يه وقتايي، وقتي كه حسابي از كثافتكارياي آدما و لجني كه دور و برشو گرفته به تنگ اومد و بريد، اينجوري مثل تو فرياد بزنه و همه چيزو نفي كنه و اصلن برينه به همه چيز، از سر تا پاي تمام دنيارو نفي كنه، تمام بديهارو و حتي خوبيهارو اگه خوبي اي باقي مونده باشه، تا خالي بشه، صاف بشه دوباره... ولي آخر سر، تمام اين فريادها كه تموم شد، بازم تو ميموني و يه حنجره ي زخمي و حس خوبي كه از اين خالي شدن تو بند بند تنت ميپيچه... ولي باور نميكنم كه بتوني متنفر بشي از همه چيز، اين درس خوبي نبود كه توي مغز من و تو فرو كردند سايه جان

K گفت...

من دورتر نشدم رفیق من اگه یه مدت غرق شدم توی رفیق بازیای احمقانه ام بازم ته ته دلم و پس ذهنم تو رو باور داشتم و تنها کسی بودی و هستی که بهت اعتماد و اطمینان دارم و با تمام وجودم دوستت دارم. من از همه دور شدم و دارم می شم و به هیچ جای دیگه ای هم نزدیک نمی شم حتی به خودم چرای این دور شدن رو نمی دونم. اگه ازم متنفر شی...نابود می شم...خوش باشی رفیق.

سایه به کیان و محمد صفاری گفت...

یا درس خوبی نبود یا ماشاگرد های کند ذهنی بودیم...من که یاد نگرفتم،نفرت رو شاید بلد باشم،ولی نفرت ورزیدن رو...نمی دونم!نه!من نیستم!توی لجنزار هم شاید گاهی هوا باشه...هست!

sarvekoohi گفت...

nemidoonam yadate ya na vali khodet behem gofti mohem nist digaran chi fekr mikonan mohem ineke to chi fekr mikoni va chi mikhay goora babaye hame faghat yadet bashe ke to ye nafaro peyda kardi ke ba Eshgh betoone nefrato az daroonet pak kone pas khosh hal bash duste man